رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

واکسن 6 ماهگی خیلی بدی :(

شنبه 11 خرداد 92 من و بابایی و شما به همراه کالسکت رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن 6 ماهگیت بعد از کمی معطلی برای قد و وزن کردن ویک سری دستور العمل برای غذا خور شدن شما رفتیم که واکسن بزنیم قدت 73 بود و وزنت 7900 شده بود البته من تو مطالب پایینتر عکسهات  رو به همراه قد و وزنت از 1 روزگی تا پایان 6 ماهگیت گذاشتم چون این پست رو قبلا درست کرده بودم و وقتی ارسال کردم رفت سر جای اصلیش وجز اولین مطلب نشد از صبح اصلا استرس نداشتم ولی همین جوری که نزدیک مرکز بهداشت میشدیم قلبم تالاپ تولوپ میکرد  خلاصه طبق معمول بابایی پاهات رو گرفت و من رفتم بیرون چند لحظه بعد صدای گریت بلند شد که منم مثل همیشه دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه...
14 خرداد 1392

1 روزگی تا 6 ماهگی رسپینا

١ روزگی ***** وزن ٣٢٠٠ * قد ٥٠ *دور سر ٣٥     ١ ماهگی***** وزن٤١٠٠ * قد٥٩ * دور سر ٣٧   ٢ ماهگی***** وزن ٤٥٠٠* قد ٦٣* دور سر ٣٨     ٣ ماهگی *****وزن ٦کیلو*  قد٦٥*  دور سر ٤٠     ٤ ماهگی***** وزن٦٨٠٠ * قد ٦٨ *دور سر ٤١.٥    ٥ ماهگی***** وزن ٧٥٠٠ *قد ٧٠ *دور سر٤٢     ٦ ماهگی ***** وزن ٧٩٠٠ قد ٧٣ دور سر٤٢.٥   ...
9 خرداد 1392

نیم سالگیه دخترم

سلام گلی 6 ماه پیش تو اومدی پیش ما   6 ماه پیش خیلی زود گذشت وقتی دیروز داشتم عکسهای روز اولت رو نگاه میکردم دلم برای روز زایمانم پر کشید واقعا میگم خیلی روز زایمانم رو دوست داشتم اومدن تو به زندگیه ما مثل یک چراغ روشنه که ما رو هدایت میکنه برای بهتر زندگی کردن عاشقانه دوستت داریم وبه خاطر اومدنت صدها بار خدا رو شکر میکنیم دختر نازم 6 ماهه شد   حرف برای گفتن خیلی دارم این روزها تو انقدر شیرین شدی که نمیدونم کدوم رو برات بگم الانم وقت ندارم که برات چیزی بنویسم مامانی ایشالا تو مطلب بعدی که راجب واکسن 6 ماهگیته برات از شیرین کاریهات مینویسم   6 ماهگیت مبارک باشه دختر شیرینم  ...
9 خرداد 1392

رسپینا و دوست جونیش آرتین خان

خوش اومدی آرتین گوگولی آی آرتین دستت و از رو سرم بردار به چی داری اینجوری نگاه میکنی گوگولی به چی نگاه میکنی باز قربون خندت برم من مامانی یکی من و بغل کنه دختر من و چی کار داری کمک یکی ما رو جدا کنه قربونت برم که  وقی خوابت میاد لبات و این جوری میکنی و در آخر   خوش اومدی آرتین کوچولو بازم بیا پیش رسپینا ...
4 خرداد 1392

گردش 13 ساعته

سلام گل بل من  چند روز پیش که جمعه بود یعنی 20 اردیبهشت 92 من و بابایی و شما از صبح زود رفتیم بیرون و 9 شب برگشتیم خونه ...........خسته و کوفته از صبح زود رفتیم دربند و صبحانه رو اونجا نوش جان کردیم هوا خیلی عالی بود خیلی هم شلوغ بود اون وقت صبح همه اومده بودن کوه     بعد از صبحانه رفتیم سمت محلاتی که بریم باغ گلها اونجا هم خیلی شلوغ بود و خیلی گرم شما اونجا از گرما و شلوغی کلافه شده بودی من و بابا هم با یه عملیات ضربتی تو ماشین لباست رو عوض کردیم     بعد از باغ گلها رفتیم دفتر بابایی که اونجا بابا رسول یه کم به کارهاش برسه و منم میخواستم شما رو عوض کنم و یه چرتی بزنی و دوبار...
24 ارديبهشت 1392

5 ماهگی

  ٥ ماهگیت مبارک گل ناز   دیروز رفتیم پیش دکتر مهربونت برای چکاپ خدا رو شکر همه چی خوب بود قدت 70 و وزنت هم 7500 شده بود (( ماشا الله )) قربونت برم من   خانم دکتر لعاب برنج وقطع کرد و برات حریره بادوم نوشت بجای آب سیب هم آب لیموشیرین و هویج نوشت که من هنوز وقت نکردم برات درست کنم   این کیک خوشگل رو هم که میبینی برای 5 ماهگیت درست کردم کلی سلیقه بخرج دادم که این شکلی شده ههههههههه   عزیز دلم امیدوارم همیشه تنت سلامت و لبت همیشه همیشه خندون باشه خدا رو شکر تو دختر خیلییییییییییی خوبی هستی و به خوش اخلاق معروف شدی تو خانواده امیدوارم همین جوری بمونی  ...
11 ارديبهشت 1392

شیرین تر از عسل

این روزهای من و تو این روزهای من و تو که داره مثل باد میگذره و من شاهد بزرگ شدنت هستم شاهد این که اون دست و پای کوچولوت تند تند داره رشد میکنه و شاهد این که یکی از همین روزها اسم من و صدا کنی هر چند که من بارها شنیدم که گفتی ماما  بابایی رو هم آبا صدا میکنی این روزها وقتی بغلت میکنم تو هم من و بغل میکنی :))))))   دستت رو دور گردنم حلقه میکنی و لبت رو میچسبونی روی کتفم من عاشق این کارتم   این روزها وقتی میخوای بخوابی انقدر سرت رو کج میکنی که دیگه صورتت پیدا نیست   این روزها تو انقدر شیرین شدی که من وقتی با تو هستم یاد هیچ کس و هیچ چیز نمیوفتم &n...
3 ارديبهشت 1392

پارسال در چنین روزی

١ سال قبل در چنین روزی و ساعتی با ٢ خط + بعد از ٥ روز تاخیر اعلام     حضور کردی و من رو شوکه کردی         با اومدن بوی بهار یاد خاطرات پارسال افتادم و منتظر این که شما کی قراره     بیای تو دل من     ١٤ فروردین ٩١ ساعت ٨.٣٠ صبح من فهمیدم یه مهمون اومده تو دلم و حضور     خودت رو با آزمایش خون پر رنگ ترکردی         چقدر زود گذشت واقعا ١ سال گذشت؟؟؟؟     ٩ ماه انتظار ...... روز بزرگ زایمان ....... لجظه ی دیدار ...... ١ ماهگی ......٢     ماهگی.......٣ ماهگی و ٤ ...
14 فروردين 1392

13 روز عید

دختر شیرینم   عید امسال با همه عیدها برای من فرق داشت فقط بخاطر وجود نازنین تو    رسپینای گلم شما دومین مسافرتت رو هم رفتی من و بابا و شما چند روز بعد   از  عید رفتیم شمال و شما هم تا خود رشت خواب بودی فقط یک بار برای شیر   خوردن بلند شدی مقصد ما آستارا بود و چون راهش خیلی زیاد بود ما ١ شب تو   رشت خوابیدیم و فرداش راه افتادیم خیلی بهمون خوش گذشت شما خیلی   دختر خوبی بودی واصلا گریه نکردی و تو کل مسافرت اصلا اذیت نکردی واکسن ٤ ماهگی   روز ١٠ فروردین که شنبه بود من و بابا شما رو بردیم بهداشت که واکسن بزنی   این دفعه مثل واکسن ٢...
14 فروردين 1392