رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

خاطرات گذشته

سلام خیلی خوشحالم که فرصتی شد برگردم خیلی دلم میخواد حرف بزنم خیلی حرف دارم برای گفتن نمیدونم چقدرش رو میتونم بگم چقدرش یادم هست اصلا دخترک شیرینم الان 5 سالت شده از 2 سالگی نتونستم بیام برات خاطراتت رو بنویسم حیف واقعا حیف عزیز مهربونم دختر شیرینم تو الان خیلی بزرگ شدی خیلی خوشحالم که دارمت عزیز دلم من تورو از 2سال نیمگی مهد کودک گذاشتمت  اوایل دوست نداشتی بری گریه میکردی ولی من مجبور بودم بذارمت چون اون موقع مامانی داداشی کوچولو رو تو شکمش داشت میخواستم که مستقل بشی چون یه عضو جدید داشت میومد و کارها بیشتر بیشتر میشد خلاصه بعد از مدتها عادت کردی به مهد و منم راضی بودم از روزای خوبی که داشت سپری میشد   تو...
24 بهمن 1396

عکسای تولد رَسپینا گلی

  تولد رسپینا جونی  8 اذر 92 بلاخره برگذار شد وخیال منم راحت شد 1 ماه بود درگیر تولد بودم که چه غذایی درست کنم چه تمی بزنم لباس وووووو خیلی چیزای دیگه بلاخره با کمک بابا رسول مهربون همه چی حل شد تمای تولد رو خودم درست کردم و بابا بابایی وقتی رسپینا میخوابید میشستیم و درست میکردیم با این که کلی زحمت داشت ولی واقعا لذت بخش بود که همه ی کارها رو خودم انجام دادم البته عمه جون رسپینا هم کلی زحمت کشیده برامون کلی غذا درست کرده بود مرسی عمه جون خیلی زحمت کشیده بودیییی تو عکسها ی پایین توضیح میدم  کارت دعوت مهمانها       حالا برسیم به قسمت شاااا...
16 آذر 1392

دختر چهار فصل من تولدت مبارک

در سپیده دم عاشق کسی متولد شد که صدایش آرام تر از نسیم نگاهش زیباتر از خورشید دلش پاک تر از آسمان و قلبش زلال تر از آب و آن.... تو بودی بهانه ی قشنگم برای زندگی   تولدت مبارک   دخترم چهار فصل را دیدی پاییز..... زمستان..... بهار...... تابستان...... زین پس همه تکراریست گذر زمان در چهار فصل   ساعت 5.30 صبح روز 9 آذر 91 قبل از رفتن به بیمارستان     ساعت ورود به اتاق عمل     ساعت بدنیا اومدن رسپینا دکتر مهربونم که...
9 آذر 1392

به یاد آذر 1391

        دیگه چیزی نمونده مامانی طاقت بیار میدونم جات تنگ شده       تو این روزهای سرد پاییزی تنها یاد تو من و گرم میکنه یاد اخرین روزهای شیرین بارداری خدایا از اون روزها 1 سال میگذره به لطف و کرم تو من صاحب ی دختر مهربون شدم واقعا داشتن ی فرزند نعمت بزرگیه خدایا این لطف و کرمت رو شامل حال همه چشم انتظارها قرار بده .... الهی امین میخوام برات بنویسم دختر نازم به یاد پارسال به یاد روزهای پایانی که با تو داشتم چقدر خاطره های شیرین زود میگذره این روزها من فقط منتظر دیدن تو بودم اتاقت که تکمیل شده بود من هر روز میرفتم به اتاقت سر میزدم و در کمدت رو باز میکردم و دونه دونه لباسهات رو نگ...
25 آبان 1392

بلاخره عکس گذاشتم

ساعت 5 صبح 9/9 ساعتی بعد از تولد 5 روزگی اینجا از حموم اومدم و خوشحالم( 20 روزگی) الانم خیلی گشنمه مامانم خستم کرده   مامانم به زور پستونک بهم میده   22 روزگی   عروسک من بعد از حمام  23 روزگی   اینم چند تا عکس که همین الان ازت گرفتم فرشته ی من  26 روزگی     ...
5 آبان 1392

سفر شمال و سالگرد پنجم

سلام دلبندم چند روز پیش ما به اتفاق دوست بابایی و رفتیم شمال (بندر انزلی ) 5 روز اونجا بودیم خیلی بهمون خوش گذشت واقعا خیـــــــــــــــــــلی  اخه دوست بابا خیلی باحاله شما رو هم خیلی دوست داره وقتی که بدنیا اومدی یه ربع سکه بهت کادو داد موقع برگشت هم همش میگفت من دلم برای رَسپینا تنگ میشه خلاصه بهت بگم که شما کلی تو این مسافرت بهت خوش گذشت تا حالا که دریا رو ندیده بودی وقتی بغلت میکردم میرفتم کنار دریا آروم ساکت فقط خیره میشدی به موجها چون صدای اب رو هم خیلی دوست داری فکر میکنم خیلی بهت ارامش داده بود صدای موجها روزی که خواستیم بریم مسافرت رفتیم بهار برات صندلی ماشین خریدیم که راحت باشی چون کریرت برات کوچیک شده و حالت نش...
27 مرداد 1392

1 روزگی تا 6 ماهگی رسپینا

١ روزگی ***** وزن ٣٢٠٠ * قد ٥٠ *دور سر ٣٥     ١ ماهگی***** وزن٤١٠٠ * قد٥٩ * دور سر ٣٧   ٢ ماهگی***** وزن ٤٥٠٠* قد ٦٣* دور سر ٣٨     ٣ ماهگی *****وزن ٦کیلو*  قد٦٥*  دور سر ٤٠     ٤ ماهگی***** وزن٦٨٠٠ * قد ٦٨ *دور سر ٤١.٥    ٥ ماهگی***** وزن ٧٥٠٠ *قد ٧٠ *دور سر٤٢     ٦ ماهگی ***** وزن ٧٩٠٠ قد ٧٣ دور سر٤٢.٥   ...
9 خرداد 1392

رسپینا و دوست جونیش آرتین خان

خوش اومدی آرتین گوگولی آی آرتین دستت و از رو سرم بردار به چی داری اینجوری نگاه میکنی گوگولی به چی نگاه میکنی باز قربون خندت برم من مامانی یکی من و بغل کنه دختر من و چی کار داری کمک یکی ما رو جدا کنه قربونت برم که  وقی خوابت میاد لبات و این جوری میکنی و در آخر   خوش اومدی آرتین کوچولو بازم بیا پیش رسپینا ...
4 خرداد 1392

خاطره زایمان شیرینم

  دخترم این خاطره ی شیرین رو به تو تقدیم میکنم که با اومدنت به زندگی ما رنگی دگری بخشیدی چهار شنبه 8 اذر من از صبح تو خونه تنها بودم و داشتم یکم کار میکردم و خونه رو جمع و جور میکردم بر عکس روزای دیگه رسول سرش خیلی شلوغ بود و اون شب دیر اومد خونه من بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و یه خرید مختصری داشتم و انجام دادم وقتی برگشتم خونه یهو دلشوره اومد سراغم شروع کردم به دعا خوندن که کمی آروم شدم غروب شد دیگه مامان و بابام اومدن خونمون منم داشتم شامم رو میخوردم که کمی سوپ بود احساس تنهای میکردم وقتی رسول خونه نبود دیگه کم کم داشتم استرس میگرفتم که رسول اومد خونه تا دیدمش گریم گرفت اونم من و بغل کرد و گفت نگران چیزی نباش فردا این ...
18 آذر 1391
1