رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

آخرین روزهای 11 ماهگی دخترم

دیگه چیزی نمونده همش 4..5  روز مونده دخترم 1 سالش بشه نمیدونم دلم پر از غم پر از شادی پر از هیجان شده انگار روز تولد تو برای من بهترین روز دنیا شده انگار دوباره قلبم میخواد بیرون از تنم بتپه پارسال این موقعها داشتم ساکت رو جمع میکردم الان هم همون حس رو دارم فکر نمیکنم هیچ ادمی کاری رو که تو یه روزی انجام میده سال دیگه یادش بیاد که پارسال چی کار میکرده ولی من روزهای اخر بارداری شده برام مثل ی فیلم که همش جلوی چشممه هر روز به تقویم نگاه میکنم و میگم یادش بخیر پارسال این موقع داشتم این کار رو میکردم حتی یادمه که روز 8 اذر رفتم حمام وروزهای قبلش چی کار میکردم تو این 1 سال من هر روز خدا رو شکر میگفتم برای وجود نازنین تو دخترم بچه ...
5 آذر 1392

چهارمین دندون قشنگ

عزیز دلم چهارمین دندونت هم رویت شد خیلی وقت بود که شبها بد میخوابیدی بلاخره دلیلش معلوم شد دخترم صاحب 4 تا دندون شده مبارک باشه دختر نازم   چهارمین دندون ....فک بالا دندون جلویی سمت راست
5 آذر 1392

11 ماهگی دخترم

دختر شیرینم 11 ماهه شد دیگه داره 1 ساله میشه خیلی زود گذشت برام خیلی فکر میکردم خیلی باید سخت باشه ولی واقعا به ی چشم بهم زدن گذشت یادمه وقتی 7 روزت بود همسایه طبقه ی بالا اومد دیدنمون منم خسته از شب بیداری حسابی ضعیف شده بودم و همون موقع بود که گفتم خدایا کی دخترم بزرگ میشه کی از این دل درد لعنتی خلاص میشه حالا تو 11 ماهه شدی برام خیلی شیرین بود اصلا اذیت نشدم اگرم شده باشم اصلا یادم نمیاد و فکر میکنم اینم یکی از نعمتهای مادر شدنه تو هر چی بزرگتر میشی منم مادر بودنم رو بیشتر احساس میکنم روزی که میخواستی بدنیا بیای همش میگفتم خدایا من دلم برای دخترم که تو دلم هست تنگ میشه دلم برای لگد زدنهاش تنگ میشه حالا باید بگم دلم برای این روزها تنگ میش...
12 آبان 1392

10 ماهگی رسپینا جونی

سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام دخترم مبارک باشه عزیزم 10 ماهگیت کم کم داری 1 ساله میشی مامانی  عزیز دلم انقدر این روزها با تو سرگرم شدم که زیاد وقت نمیکنم بیام و وبت رو آپ کنم خیلی شیرین بانمک شدی وقتی داری بازی میکنی و صداهای عجیب غریب از خودت در میاری خیلی خیلی بانمک میشی خیلی دوست دارم عزیزم خیلی زیاد برای چکاپ ماهیانه بردمت دکتر وزنت 9700 و قدت هم 76 شده بود دکترت خیلی راضی بود از همه چی کلی خوراکی هم برات نوشت دیگه کم کم میتونی همه چی بخوری هر چند منم بهت یواشکی یه چیزایی میدم عزیز مامان شما کلا غذا خوردن رو دوست داری و همیشه غذاهات رو میخوری مخصوصا غذاهای ما رو خیلی خیلی دوست داری من و بابا باید یو...
27 مهر 1392

بای بای با لباسهای سایز 0 - 1 - 2

دختر شیرینم خیلی وقت بود که لباسهات برات کوچیک شده بود و من دلم میخواست از همه ی لباسهات عکس داشته باشی ولی خوب فرصت نمیشد که ازت عکس بگیریم برای همین تصمیم گرفتم از تمام لباسهات عکس بندازم هرچند که لباسهات روهم روهمه و همش پیدا نیست ولی همینم خوبه   وقتی به لباسهات نگاه میکنم باورم نمیشه که انقدر کوچولو بودی عزیزم موش کوچولو   ...
3 مهر 1392

رویش سومین دندون

سلام دخترک شیرینم امروز وقتی داشتم باهات بازی میکردم متوجه شدم که سومین دندونت هم جونه زده مبارکــــــــــــــــــــــــــه مامان جونم بعد از خوردن آش دندونیت سومی هم جونه زد عزیزم البته چند شبی بود که بد خواب شده بودی و امروز معلوم شد برای چی بود اون بی تابیها خدا رو شکر این دندونت هم مثل قبلیا اذیتت نکرد نه تب نه ناخوشی فقط یکم بد خواب شده بودی یه چیزی بگم تا یادم نرفته دندون سومت تو فک بالا و قسمت راست کنار دندون وسطیا جونه زده و برا ی من جای تعجبه که چرا دندون جلویی ها اول نزده بیرون ؟؟؟؟؟؟؟ امروز 3 مهر رسپینا در 9 ماه 24 روزگی با سومین دندون ...
3 مهر 1392

جشن دندونی رسپینای مامان

بلاخره جشن دندونی رَسپینا هم برگذار شد خیلی وقت بود که میخواستم جشن دندونی بگیرم ولی فرصتش پیش نمیومد ولی در یکی از روزهای خدا پنجشنبه 28 شهریور وقتی که دخترم 9 ماه 20 روزش بودتونستیم براش جشن دندونی بگیریم خیلی بهمون خوش گذشت جای دوستانم خالی  خوب حالا نوبت قسمت خوشمزه ی مهمونیه آش دندونی رَسپینا جون که خودم برای اولین بار پختم که خیلـــــــــــــــــــــــــی هم خوشمزه شده بود ولی حیف که کم بود و همه میخواستن دوباره نوش جان کنن ولی تموم شده بود یادم رفت بگم دیزاینر جشنمون بابا رسول بود اش رو هم بابا رسول دیزاین دادن دسر های خوشمزه اینم ژله ی رولی بود که خیلی و...
30 شهريور 1392

دخترم چند لحظه به تنهای می ایسته

دختر مهربون وخوش خنده ی من ٢٣ شهریور وقتی که ٩ ماه ١٤ روزش بود چندلحظه بدون دخالت دست خودش ایستاد و ١ قدم برداشت و تو کل شب همش این کار و انجام میداد الهی مامان فدات بشه چقد ر لذت بخش بود دیدن این صحنه برای من و بابا البته من که ندیدم بودم بابا دید و من و صدا کرد و گفت مریم نگاه کن خودش ایستاده منم از تو آشپز خونه کلی قربون صدقت رفتم مهربونم تازه این یکی از شیرین کاریهاته خیلی وقت بود که دست به مبل و دیوار راه میرفتی و وقتی خسته میشدی نق نق میکردی که من بیام بگیرمت ولی الان دیگه وقتی می ایستی خودت هم میتونی بشینی متاسفانه عکسی ندارم تو اون حالت که برات بذارم ولی حتما برات تو همین پست  میذارم انقدر با مزه و با احتیاط میشینی  و...
24 شهريور 1392