رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

تولد مامان مریم

پنجشنبه 21 دی ماه روز تولد من صبح که شد من یکم بهت شیر دادم جاتو عوض کردم و لباس تنت کردم که بریم دکتر اولین بار بود که بدون بابایی میخواستم ببرمت دکتر زنگ زدم آژانس اومد و رفتیم خوشبختانه کل مسیر رو خواب بودی حتی تو مطب هم بیدار نشدی اون روزشما 42 روزت بود عزیزم که قد و وزنت هم 57 و 4100 بود که دکترت خیلی راضی بود بعد از مطب چون شما دختر خوبی بودی و اصلا گریه نکردی منم تصمیم گرفتم برم آرایشگاه که برای روز تودلم خوشگل کنم وقتی رسیدم آرایشگاه بچها خیلی خوشحال شدن که من شما رو هم برده بودم چون اون موقع که تو شکمم بودی هم اونجا میرفتم وهمشون بهم میگفتن وقتی که دنیا اومدی باید ببرمت پیششون خلاصه خیلی ناز بودی اون روز که اصلا بیدار نشدی من...
23 دی 1391

دختر 1 ماهه ی ما

رسپینای گلم دیروز 1 ماه شدی 1 ماهه که من مادر شدم مثل یه چشم به هم زدن گذشت عزیزم خدایا شکرت تو این 1 ماه خیلی زندگیمون شیرین تر شده وجود تو زندگی ما رو پر نور و زیباتر کرده ما عاشق تو هستیم هر روز هر لحظه علاقمون بهت بیشتر میشه دختر گلم تو این 1 ماه ما خیلی به هم وابسته شدیم طوری که من دلم نمیاد پشتم و بکنم بهت و بخوابم تا صبح به یه پهلو روبروی تو میخوابم تو هم به من عادت کردی دیگه داری من و کم کم میشناسی اون روزای اول وقتی خیلی گریه میکری و هیچ جوره ساکت نمیشدی حتی تو بغل من غم عالم می اومد سراغم همش به خودم میگفتم دخترم من و دوست نداره  من و نمیشناسه ولی الان تا گریه میکنی و من بغلت میکنم سریع ساکت میشی منم عشق میکنم ا...
10 دی 1391

16 روز با رسپینا

سلام دختر قشنگم الان 16 روز که تو زندگیه ما رو شیرین تر کردی چقدر زود گذشت انگار همین امروز بود که تو بدنیا اومدی واقعا راست که میگن به یه چشم به هم زدن همه چی زود میگذره میخوام از این روزهای با تو بودن بگم که هم شیرینه هم سخت روزهای اول تو اصلا به ما عادت نداشتی ما هم همین طور برای همین خیلی سخت گذشت تو گریها ی بدی میکردی منم پا به پات گریه میکردم چون انقدر گریه میکردی که اون صدای قشنگت میگرفت منم قلبم میگرفت ولی بعد از 7 روز واقعا معجزه شد احساس کردم به ما عادت کردی من و بابایی رو شناختی ما هم همین طور کم کم دستمون اومد چجوری باید مراقبت کنیم ازت و گریهات رو شناختم که برای گرسنگیه  یا خوابه یا جات کثیفه خدا جون خیلی ممنون که تن...
25 آذر 1391

خاطره زایمان شیرینم

  دخترم این خاطره ی شیرین رو به تو تقدیم میکنم که با اومدنت به زندگی ما رنگی دگری بخشیدی چهار شنبه 8 اذر من از صبح تو خونه تنها بودم و داشتم یکم کار میکردم و خونه رو جمع و جور میکردم بر عکس روزای دیگه رسول سرش خیلی شلوغ بود و اون شب دیر اومد خونه من بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و یه خرید مختصری داشتم و انجام دادم وقتی برگشتم خونه یهو دلشوره اومد سراغم شروع کردم به دعا خوندن که کمی آروم شدم غروب شد دیگه مامان و بابام اومدن خونمون منم داشتم شامم رو میخوردم که کمی سوپ بود احساس تنهای میکردم وقتی رسول خونه نبود دیگه کم کم داشتم استرس میگرفتم که رسول اومد خونه تا دیدمش گریم گرفت اونم من و بغل کرد و گفت نگران چیزی نباش فردا این ...
18 آذر 1391

برای دخترم

            تو آمدی خدا خواست دخترم باشی   وبهترین غزل توی دفترم باشی   تو آمدی که بخندی خدا به من خندید و استخاره زدم گفت کوثرم باشی   خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر پدرت باشی همیشه کاش که یک سمت پدرت باشد تو هم بخندی ودر سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا...
16 آذر 1391

آخرین شب بارداری

بلاخره اون شبی که منتظرش بودم فرا رسید از اون روزی که اومدی و مهمون دل من شدی تا الان 9 ماه گذشته به همین زودی گذشت دخترم وفردا لحظه دیدار من و شماست اگر بخوام راستش رو بگم دلم واقعا برای دوران بارداریم تنگ میشه دلم برای کجو کوله شدن شکمم یا وقتی که به پهلو دراز می کشیدم وتورو توی وجود خودم احساس میکردم تنگ میشه تموم شد دوران بارداریم با تمام خوبیاش تموم شد خدایا شکرت که محافظ من و دخترم بودی باورم نمیشه که فردا دیگه تو دلم نیستی و تو بغلمی خدا جون به من این توانایی رو بده که بتونم فرزندم روخوب تربیت کنم حالا که من و لایق اسم مادر دونستی به من این توانایی رو بده که بتونم از عهده ی مسئولیت اسم مادر و خود مادر بودن بر بیام ...
8 آذر 1391

روزهای پایانی

امروز جمعه 26 آبان یادمه پارسال این موقعها بود که من برای داشتن یه فرشته کوچولو تلاش میکردم و عاجزانه از خدا میخواستم که خوشبختیه زندگیمون رو تکمیل کنه یادمه روز عاشورا ناخوداگاه گریم گرفت و زیر لب آرزوی داشتنت رو میکردم و خدا صدامو شنیدو تورو به ما داد و ازمون قول گرفت که تا اخر عمر ازت مراقبت کنبم  وحالا الان من دیگه دارم روزهای پایانی با تو بودن رو میگذرونم عزیزم یه حس عجیبی دارم که نمیتونم برات بنویسم ولی مطمئنم که همه ی مادرا تو این روزای آخر همین حس من و دارن دلم برات تنگ میشه با این که میخوام ببینمت ولی دلم برای این روزای که تو دلم هستی و تکون میخوری تنگ میشه وقتی که فهمیدم خدا تورو به دلم هدیه داده اصلا ...
30 آبان 1391

شمارش معکوس

دختر نازم روزها از پی هم میگذره و من و تو داریم به اون روز بزرگ نزدیک و نزدیکتر میشیم خیلی خوشحالم که دیگه میتونم ببینمت بغلت کنم ببوسمت وای که نمیدونی  الان چه حسی دارم وقتی به این فکر میکنم که از هفته های دیگه من دیگه تو خونه تنها نیستم و تنها دغدغه زندگیم تو میشی و خودمو تجسم میکنم که دارم شیرت میدم یا دارم میخوابونمت کلی برای خودم ذوق میکنم  چه حس قشنگیه مادر بودن خدایا شکرت ..... دیروز برای اخرین بار رفتم سونو گرافی یهو دلم گرفت کلی گریم گرفته بود نمیدونم چرا  ولی گریه نکردم ...  دخترم حسابی بزرگ شده رحم حاوی یک جنین زنده و فعال با نمایش سفالیک میباشد ضربان قلب چنین طبیعی است ال...
30 آبان 1391