رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

90 روز با رسپینا

صدایت با به دنیا آمدنت پرمعناترین ترانه زندگیمان شد،   و صدای تپش قلب تو زیباترین ملودی روحمان ،     وجودم   بودنت تنها دلیل بودنمان است، نفس هایت تنها بهانه نفس کشیدنمان و      وجودت ... تنها دلیل زنده ماندنمان    دختر زیبایم،   وجود ما به وجود تو نازنینم بسته است،   به جای شمع غمهایت را به آتش میکشیم،   به یمن شادی ات هزاران ستاره در دلمان روشن میشود،     تنها برای تو و فقط و فقط تنها برای تو     که اولین و آخرین حکایت بی انتهای زندگیمان هستی نفس می کشیم و تمام...
9 اسفند 1391

زندگی با دخترم

دختر شیرینم الان 83 روز که ما با هم زندگی میکنیم و من عاشقتم تو زندگی ما رو خیلی شیرین کردی با این که همیشه و هر لحظه در کنار همیم ولی من همیشه تشنه ی توام وقتی میخوابی دلم برات تنگ میشه برای خنده هات و گریه هات تنگ میشه چقدر خوبه که تو رو دارم من واقعا عاشق توام     خیلی وقته که چیزی برات ننوشتم و حرف برای گفتن بسیار   اندر احوالات رسپینا اول از همه بگم که من خیلی وقته که دیگه بهت پستونک نمیدم وتو هم خدارو شکر نق نق نکردی     همون طوری که قبلا برات گفته بودم تو عاشق آبی و همچنان هستی ولی در آستانه 3 ماهگیت چند باری تو حموم گریه کردی ولی من نفهمیدم چرا؟؟؟ ک...
3 اسفند 1391

به نام اسم مقدس مادر

کوچک من، من با تمام وجودم مادر شده ام و بافت های بدنم به میزبانی نفس های تو  امده اند ...     جان گرفته ام به جان تو  و چه اهمیتی دارد اگر جانم فدای نفس های تو شود که اینها همه برای توست دلیل بزرگ زندگی من .........     نگاه کن : خدا را  که عاشقانه به من درس عاشقی میدهد..لبخند میزند ..دنیا را زیبا میکند ...سکوت میکند ..مهربان میماند و  وجودمان  را غرق شادی میکند      پدر مهربانت  که این روزها اغوش اش امن ترین جای دنیاست ... میدانم زیر لمس دستانش بزرگ خواهی شد و من بار دیگر به او افتخار خواهم کرد     زندگی را که...
18 بهمن 1391

نامه ی من و بابا برای رسپینا

  فرزند عزیزم: روزی که تو ما را در دوران پیری ببینی، سعی کن صبور باشی و ما را درک کنی.... اگر ما در هنگام خوردن غذا خود را کثیف می کنیم، اگر نمیتوانیم خودمان لباسهایمان را بپوشیم، صبور باش. و زمانی را به خاطر بیاور که ما ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همین موارد به تو کردیم. اگر در هنگام صحبت باتو،مطلبی را هزار بار تکرار می کنیم، حرفمان را قطع نکن و به ما گوش بده. هنگامی که تو خردسال بودی، ما یک داستان را هزار بار برای تو می خواندیم تا تو به خواب بروی. هنگامی که مایل به حمام رفتن نیستیم، مارا خجالت نده و به ما غر نزن. زمانی را به خاطر بیاور که ما برای به حمام بردن تو به هزار کلک و ترفند متوس...
18 بهمن 1391

مادر که باشی ....

    مادر که باشی گاهی انقدر نخوابیدی که چشمانت هنگام شیر خوردن نوزادت روی  هم میرود و ناگاه چشم باز میکنی و میبینی فقط چند ثانیه ای گذشته و تو باز هم  از ترس خفه نشدن کودکت از خواب پریده ای... مادر که باشی گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که  کودکت  از خواب برمیخیزد و با چشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و  ناله میزند.کمی صبر میکی اما به ناگاه می شکنی و میباری پا به پای کودکت... مادر که باشی گاهی پاهایت برایت حکم دست هایت را دارند وقتی کودک گریانت در آغوش توست و لحظه ی نمیتوانی از او دست بکشی و کاری انجام بدهی  ...
16 بهمن 1391

واکسن 2 ماهگی

دختر مهربونم سلام الان که داری این و میخونی نمیدونم چند سالته شاید دوم یا سوم دبستان باشی میخوام از روز واکسنت که امروز بود برات بگم که من و خیلی خوشحال کردی که گریه نکردی از روز قبلش خیلی نگرانت بودم حتی صبح که از خواب بیدار شدی و داشتم بهت شیر میدادم نا خوداگاه اشک تو چشمام جمع شد اخه خیلی امروز مظلوم بودی دلم نمیخواست ببرمت که واکسن بزنی ولی از یه طرفی هم جزعی از واجبات و سلامتیت بود دختر نازم کم کم حاضرت کردم وتو خونه بهت 10 قطره استامیوفن دادم که خیلی هم تلخ بود وبا اکراه خوردی وبا سلام و صلوات راهی شدیم وقتی رسیدیم بهداشت اونجا برات پرونده تشکیل دادیم تو مثل همیشه تو بغل بابایی خواب بودی که خانم بهداشت گفت بخوابونمت رو تخت و...
9 بهمن 1391

دوباره عکس

  من شیر میخوام مامان کجا رفتی یعنی مامان بابام کجا رفتن من و تنها گذاشتن   ...
2 بهمن 1391

یادگاری

53 روز گذشت بهترین یادگاریهایی که واقعا یادگاری میمونه دختر نازم تو بهترین هدیه ای بودی که خدا به ما داد عاشقانه دوستت داریم فرشته ی آسمونی یادگاریها در ادامه مطلب 14 فروردین 91 اولین عکست در 20 هفتگی     نامه بیمارستان   اینجا هم قدت رو اشتباه زدن 51 بودی     6روزگی نافت افتاد  لباس بیمارستانت ...
2 بهمن 1391

خاطرات رسپینا

  شروع تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!   اظهار وجود هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! ...
24 دی 1391