رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

خاطره زایمان شیرینم

1391/9/18 19:14
نویسنده : مریم
648 بازدید
اشتراک گذاری

  دخترم این خاطره ی شیرین رو به تو تقدیم میکنم که با اومدنت به زندگی ما رنگی دگری بخشیدی

چهار شنبه 8 اذر من از صبح تو خونه تنها بودم و داشتم یکم کار میکردم و خونه رو جمع و جور میکردم بر عکس روزای دیگه رسول سرش خیلی شلوغ بود و اون شب دیر اومد خونه من بعد از ظهر یه سر رفتم بیرون و یه خرید مختصری داشتم و انجام دادم وقتی برگشتم خونه یهو دلشوره اومد سراغم شروع کردم به دعا خوندن که کمی آروم شدم غروب شد دیگه مامان و بابام اومدن خونمون منم داشتم شامم رو میخوردم که کمی سوپ بود

احساس تنهای میکردم وقتی رسول خونه نبود دیگه کم کم داشتم استرس میگرفتم که رسول اومد خونه تا دیدمش گریم گرفت اونم من و بغل کرد و گفت نگران چیزی نباش فردا این موقع دخترمون تو بغلته خلا صه ساعت حدودای  11 شده بود که همگی گرفتیم خوابیدیم من که خوابم نمیبرد همش به فردا فکر میکردم که دیدم زهره ساعت 1 بود که بهم اس ام اس داد که برم کلوپ چون اونم فردا وقت زایمانش بود تا ساعت 2.30 بود تو کلوپ داشتیم با هم حرف میزدیم من دیگه استرس نداشتم از هم دیگه خداحافظی کردیم و من خوابیدم اصلا فکر نمیکردم خوابم ببره ساعت 5 بود که بیدار شدم یه کم قرآن خوندم و شروع کردم به حاضر شدن که بقیه هم بیدار شدن رسول زنگ زد به آژانس که ساعت 5.45 دم خونه باشه انگاری کوچولوی منم فهمیده بود که لحظه های آخره که تو شکم مامانشه چون از شب قبل خیلی تکون میخورد ساعت 6 رسیدیم بیمارستان من و رسول رفتیم بخش زایمان مامانم و راه ندادن و پایین منتظر نشسته بود البته من قبلش ازش خدا حافظی کردم وقتی رفتیم تو بخش من و بردن تو یه اتاق که من و کم کم آماده کنن منم از رسول خداحافظی کردم و رفتم تو

مثل بقیه که تو خاطراتشون نوشته بودن برای آخرین بار صدای قلب دخترم رو شنیدم به من گان دادن  که باید میپوشیدم بعد از پوشیدن گان بهم آنژِیو و سوند وصل کردن که سوند خیلی چندش آور بود دردی نداشت ولی من و اذیت کرد ساعت 8.15 شده بود من با 15 دقیقه تاخیر بلاخره آماده برای بردن به اتاق عمل شدم زیر لب همش آیت الکرسی میخوندم

من و رو روی برنکارد خوابوندن و در را باز کردن اونجا رسول رو دیدم و همش بهش میگفتم رسول برام دعا کن رسول برام دعا کن اونم سر من رو بوسید وگفت یه حمد بخون و قوی باش مامانم هم کنار اتاق عمل منتظر نشسته بود ومن دوباره ازش خداحافظی کردم و وارد اتاق عمل شدم وقتی وارد اتاق عمل شدم واقعا دیگه هیچ ترسی نداشتم هیچ البته قبلشم نداشتم تو یه اتاق من و نگه داشتن حدودا 5 دقیقه بعد دکترم اومد بهم سلام کرد و من هم دستش رو سفت فشار دادم تختم رو دوباره عوض کردن و راهی اتاق عمل شدم خیلی جالب بود اتاق عمل کاملا سبز بود حتی دیوارها  و کف زمین دکتر بیهوشی اومد و به هم گفت بیهوشی میخوای یا بیحسی من یکم تردید کردم گفت پس من بیحس میکنم درد آمپولی که بهت میزنم از درد آنژیو ی که بهت زدن کمتره منم قبول کردم رو تخت نشسته بودم که دکتر بیهوشی با دستیارش که پسر جوانی بود اومدن بهم گفتن که سرت رو ببر پایین و چونت رو بچسبون و وقتی آمپول رو زدم تکون نخور دکتر بیهوشی هر کاری که انجام میداد برام توضیح میداد داشت کمرم رو ضد عفونی میکرد و بعدش یه درد خیلی کم رو احساس کردم و واقعا میفهمیدم که یه سوزن وارد کمرم شد و همین طوری داشت میرفت جلو که اخرش یه کم دردم گرفت که دستامو مچ کردم وقتی تموم شد بهم گفت حالا آروم بخواب وقتی دراز کشیدم سریع یه پارچه آبی رنگ جلوی صورتم بستن همون لحظه به 30 ثانیه هم نرسید که پاهام داشت سر میشد منم هی خودم انگشتای پاهامو تکون میدادم که ببینم کی سر میشه بعدش دیگه هیچی نفهمیدم به دستیار بیهوشی گفتم من حالم بد نشه نفسم نگیره گفت نه بد نمیشه ولی باز با این حال برام از اول ماسک گذاشت یه لحظه حالم بد شد گوشام دیگه نمیشنید حالت تهوع بهم دست داد احساس کردم دارم غش میکنم که به زور تونستم حرف بزنم و بگم که من حالم بده حالم داره بد میشه که دکتر بیهوشی گفت چجوری هستی که گفتم حالت تهوع دارم ( حالا بعد از این 10 روز الان فکر میکنم اون لحظه که حالم بد شد شاید بخاطر این بوده که شکمم رو بریدن و ازم خون رفته و احساس غش بهم دست داده )

بعد از این که به دکتر گفتم حالم بد شده سریع خوب شدم گوشام شنید و دیگه حالت تهوع نداشتم راستی یادم رفت بگم اون لحظه که امپول برام زدن ساعت 8.25 دقیقه بود

من زیر لب صلوات میفرستادم و ایت الکرسی میخوندم وبرای دوستای عزیزم دعا میکرم برای دخترم دعا میکردم که سالم باشه 

من تکون خوردنای پاهامو میفهمیدم که دارن پاهامو تکون میدم یه لحظه صدای نفس زدنای دکترم رو شنیدم به هن هن افتاده بود که دستیار بیهوشی گفت خانم دکتر کمک میخوای دکترم گفت آره و اونم افتاد رو شکمم و از بالا شکمم رو فشار میداد و بعضی وقتا به صورت من نگاه میکرد که ببینه حالم خوبه یا نه دکتر میگفت این تکون آخره ها باید بیاد بیرون با این تکون دستم تو جدارست منم گریم گرفت میگفتم بچم اذیت نشه فشار میدین دردش میگیره بعد یه لحظه شنیدم که دکتر گفت داره میاد داره میاد و بعد احساس کردم که شکمم یه دفعه خالی شد و دکترم گفت الله اکبر اشهد ان لا الله اله الله  من سریع پرسیدم سالمه ساعت چنده که دکتر گفت ساعت 8.37 دقیقه است و بعد از چند ثانیه صدای گریه دخترم رو شنیدم که منم گریم گرفت وزیر لب میگفتم جانم جانم عزیزم بیاریدش من ببینمش خدای شکرت این بهترین لحظه شیرین زندگیم بود خدایا این لحظه رو نصیب همه کسانی که منتظرن قرار بده 

 

بعد دختر نازم رو اوردن و من صورت ماهش رو بوسیدم صورتش خیلی داغ بود الهی که قربونت برم من

بعد از بردن دخترم دکتر مشغول بخیه زدن شد و بعد من رو به ریکاوری بردن و اونجا نگه داشتن حدود 30 دقیقه اونجا بودم با این که پاهام سر بود ولی کمی درد شکمم رو احساس میکردم دست کشیدم به شکمم ودیدم که خیلی کوچیک شده و خالی بغضم گرفت ولی جلوی خودم رو گرفتم هنوز باورم نمیشد که اون فرشته کوچولوی که بوسیدمش دختر من بود که 9 ماه تموم تو شکم من بود  

دیگه خسته شده بودم یه دختر جوان تو ریکاوری بود که گفتم خسته شدم چرا من و نمیبرن گفت الان زنگ میزنم که ببرنت که اومدن من رو بردن در اتاق عمل که باز شد رسول رو دیدم که دستم فشرد گفت خوبی منم گفتم اره گفتم دخترمون رو دیدی گفت اره دیدم ومن رو بردن به اتاقم  وگذاشتن روی تختم پاهام و اصلا احساس نمیکردم فقط خیلی خوابم میومد

خلاصه این که این بهترین خاطره زندگیم بود که همیشه تو ذهنم میمونه خدایا شکرت همه چی خیلی زود گذشت عین یه چشم به هم زدن بود یه چیزی رو اعتراف کنم که دلم خیلی برای بارداریم تنگ شده ولی خدا رو شکر میکنم که دختری سالم بهم هدیه داده


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سانی مامی شادیسا
21 آذر 91 12:09
عزیزم انقدر قشنگ توصیف کردی که تمام لحظاتت رو تصور کردم و اشک ریختم. چقدر یاد روز زایمانم افتادم. واقعا خیلی شیرینه. خدا دختر گلت رو برات حفظ کنه همیشه درکنار هم شاد باشید


مرسی دوستم اره خیلی لحظه ی قشنگیه خودمم واقعا هیچ وقت فراموش نمیکنم
صبا بانو
17 اردیبهشت 92 13:58
اینقدر گریه کردم صدام گرفت


آخی نازی منم خودم گریم میگیره هی هههههههه