رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

اولین مروارید رسپنا گلی

سلام سلام صد تا سلام من اومدم با دندونام میخوام نشونتون بدم صاحب مروارید شدم یواش یواش بیصدا شدم جز کباب خورا 6 تیر وقتی رسپینا 6 ماه 28 روزش بود من دیدم که روی لثه ی پایین یه سوراخ کوچولو افتاده چند روز مونده بود تا 7 ماهش تموم بشه وقتی 9 تیر برای چکاپ بردمش دکتر اونجا متوجه شدم که دندونش زده بیرون و خیلی تیز هم شده وقتی دستم رو کشیدم به لثش خیلی خوشحال شدم یه لحظه از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد و به خودم گفتم دختر کوچولوم داره بزرگ میشه خیلی دوست دارم عزیزم شما خیلی دختر خوبی هستی من اصلا متوجه نشدم کی دندون در اوردی خدا رو شکر اصلا اذیت نشدی امیدوارم برای رویش همه ی دندونهای نازت ه...
15 تير 1392

7 ماهگیه رسپینا گلی

سلام گل بلیه مامان امروز 7 ماهت تموم شد و وارد 8 ماهگی شدی عزیزم خیلی روزهای خوبی رو داریم پشت سر میذاریم بهترین روزها بهترین لحظه ها و بهترین ثانیه ها هر روز و هر روز هر روز.......... واقعا زندگی شیرینه با تو  امروز صبح وقتی در خواب ناز بودی بیدارت کردم که بریم دکتر شما هم که دختر خوش اخلاقی هستی یه لبخند با اون چشمای قیچ خواب آلود به من زدی و سریع برگشتی وراه افتادی که بری خراب کاری کنی که من رو  هوا  (زمین ) زدمت و رفتیم برای آماده شدن   وقتی رسیدیم پیش خانم دکتر طبق معمول اول باهات بازی کرد و بعد شروع کرد به معاینات فنی  خدا رو شکر همه چی عالی بود وزنت 8750 با لباس بود که 1...
10 تير 1392

بهترین روزها با تو

دخترم در 4 ماه 25 روزگی یعنی فقط 6 روز مونده بود که 5 ماهش تموم بشه و وارد 6 ماهگی بشه کلمه ی زیبای ما ما رو به زبون آور د وچند روز بعد هم به باباش گفت آبا دیگه ورد زبونش شده بود ماما آبا یه مدتی همش ما رو صدا میکرد تا این که دخترم چیز جدیدی کشف کرد و ما رو دیگه صدا نکرد واژه ای به نام دس دسی یاد گرفته  که دست بزنه دخترم صدا رو از اهنگ تشخیص میده و وقتی tv یه اهنگ میذاره سریع برمیگرده و ذوق میکنه در انتها هم که اهنگ داره تموم میشه شروع میکنه به دست زدن  حتی با دست زدن هم با ما بازی میکنه وقتی من براش دست میزنم و مکث میکنم دخترم شروع میکنه به دست زدن وبعد دوباره نوبت من میشه کلا همش در حال دست زدنه حتی وقتی ناراحته...
5 تير 1392

وووورررررروووجک سینه خیز میره

6 ماه 9 روزگی شروع سینه خیز رفتن   داری همه چیو بهم میریزی که   مراحل خراب کاری   و........روزی دیگر و خراب کاریه جدید   دخترم همه چیو کشف میکنه     به مراد دلت نرسیدی مادر پاشو تلاش کن     آفرین کمی مونده تا خداحافظی     آهان یه خورده دیگه   و ......... از نشان دادن تصویر دلخراش معذوریم ...
1 تير 1392

اولین تجربه سرما خوردگی

سلام دختر قشنگم اول خدا رو شکر میکنم که حالت خوب شده و به روزای شلوغی خودت برگشتی و آهنگ صدات دوباره تو خونه پیچید عزیز دلم شما 2 روز بعد از واکسن مریض شدی آبریزش بینی و سرفه داشتی خدارو شکر تب نداشتی سرما خوردگیت 5 روز طول کشید و شما هم بیتابی میکری چون همیشه مماغت میگرفت منم که میخواستم کمکت کنم نمیذاشتی و همش ناراحت بودی و نمیتونستی خوب شیر بخوری الهی قربون دختر صبورم برم با این که زیاد حال نداشتی ولی مامان رو  اذیت نکردی و برای خودت آروم و ساکت بازی میکردی ولی بعضی وقتا هم قاطی میکردی در کل مریضی خیلی سخته امیدوارم دیگه سرما نخوری مامانی  اخه من خیلی دلم میگره دخترم  مریض...
24 خرداد 1392

اولین دورهمیه نی نی های آذر در پارک مادران

از راست بالا :  امیر سام -رسپینا- آرتین- وندا - آروشا از راست بالا : آناهیتا- سما در حال لالا - ارمیا در حال گریه-امیر سام- رسپینا - این پایینم وندا خوشگله رسپینا و آرتین از راست: وندا - آروشا - آناهیتا از راست : مامی امیر سام- لبخند- ترنم- مریم- زهره-شهر زیبا-طناز خیلی خوش گذشت من و  خاله زهره تا 10 تو پارک بودیم ولی بچه ها همه رفته بودن خیلی خوش گذشت بهمون مامانی شماها همتون بچه های ناز و شیرینی بودین و اصلا اذیت نکردین بعد از مسابقه دو ایی که من و خاله زهره با کالسکه هاتون راه انداخته بودیم و مراسم سخت پوشک عوض کردن با اون پشه ها ی غول آسا بابایی زنگ زد و گفت من دم در م با با...
24 خرداد 1392

واکسن 6 ماهگی خیلی بدی :(

شنبه 11 خرداد 92 من و بابایی و شما به همراه کالسکت رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن 6 ماهگیت بعد از کمی معطلی برای قد و وزن کردن ویک سری دستور العمل برای غذا خور شدن شما رفتیم که واکسن بزنیم قدت 73 بود و وزنت 7900 شده بود البته من تو مطالب پایینتر عکسهات  رو به همراه قد و وزنت از 1 روزگی تا پایان 6 ماهگیت گذاشتم چون این پست رو قبلا درست کرده بودم و وقتی ارسال کردم رفت سر جای اصلیش وجز اولین مطلب نشد از صبح اصلا استرس نداشتم ولی همین جوری که نزدیک مرکز بهداشت میشدیم قلبم تالاپ تولوپ میکرد  خلاصه طبق معمول بابایی پاهات رو گرفت و من رفتم بیرون چند لحظه بعد صدای گریت بلند شد که منم مثل همیشه دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه...
14 خرداد 1392

1 روزگی تا 6 ماهگی رسپینا

١ روزگی ***** وزن ٣٢٠٠ * قد ٥٠ *دور سر ٣٥     ١ ماهگی***** وزن٤١٠٠ * قد٥٩ * دور سر ٣٧   ٢ ماهگی***** وزن ٤٥٠٠* قد ٦٣* دور سر ٣٨     ٣ ماهگی *****وزن ٦کیلو*  قد٦٥*  دور سر ٤٠     ٤ ماهگی***** وزن٦٨٠٠ * قد ٦٨ *دور سر ٤١.٥    ٥ ماهگی***** وزن ٧٥٠٠ *قد ٧٠ *دور سر٤٢     ٦ ماهگی ***** وزن ٧٩٠٠ قد ٧٣ دور سر٤٢.٥   ...
9 خرداد 1392