رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

قصر پرنسس راسپینا

سلام دختر قشنگم بلاخره بابایی همت کرد و از قصرت عکس انداخت البته یه کوچولو از وسایلات مونده فقط یه کوچولو  مبارکت باشه دختر قشنگم                                                                             &...
19 آبان 1391

3 شب خیلی سخت

دختر قشنگم خیلی وقت بود که برات چیزی ننوشتم این روزها جز ناراحتی و دل شکستن روزهای خوشایندی نبود دل هممون به درد اومد  28 مهر ساعت 1.30 بامداد بود که رسول از درد معده از خواب بیدار شد و به خودش میپیچید با هم رفتیم دکتر دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و از دست من هم هیچ کاری ساخته نبود دکتر بهش سرم زد ویک سری آمپول ولی همچنان درد داشت و با التماس به من نگاه میکرد و میگفت چرا خوب نمیشم نگاههای رسول درد من رو بیشتر میکرد من تنها اشک میریختم وزیر لب فقط صلوات میفرستادم ساعت نزدیک به 3 بود من رفتم پیش دکتر وگفتم آقای دکتر شوهرم خوب نشد دردشم بیشتر شده دکتر گفت از دست من دیگه کاری ساخته نیست باید برین بیمارستان دکتر گفت ال...
11 آبان 1391

جوجه کوچولوی من و بابا

جوجه کوچولوی من سلام امروز یکشنبه 16 مهر و تو 2 ماه دیگه بدنیا میایی و من از الان نگران اون روز هستم چون نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته ولی من هر روز لحظه به لحظه منتظر اومدنت هستم دختر گلم الان که دارم برات مینویسم شما داری سکسکه میکنی دختر نازم الهی قربونت برم اخه چرا هی سکسکه میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوشگل من پنجشنبه من و بابا جونت رفتیم دکتر خیلی وقت بود که سونو نداده بودم خانم دکتر میخواست وضعیت شما رو چک کنه و ببینه قد و وزن شما الان چقدر شده وخوشبختانه گفت همه چی خیلی خوبه وزن  شما به 2 کیلو رسیده بود و قدت هم گفت خوبه خانم دکتر گفت نی نی شما قدش بلنده الهی من قربون تک تک اعضای بدنت بشم ....بعد از دکتر من و بابایی رفتیم...
16 مهر 1391

30 هفتگی

دختر گلم 30 هفتگیت مبارک کوچولوی من الان 30 هفته هست که تو مهمون دل من شدی خیلی زود گذشت فقط 10 هفته مونده تا وارد زندگیه من و بابایی بشی وای که من چقدر کار دارم امروز دومین روز از پاییز از دیروز تا حالا یه حسی دارم این هوا هوای با تو بودنه دختر نازم خیلییییییی خوشحالم که تو پاییز بدنیا میایی من عاشق پاییزم عاشق تو هستم باورم نمیشه که 7 ماه با تو بودم بدون هیچ مشکلی امیدوارم این 2 ماه هم به خوبی تموم بشه ولی هر وقت به روزی که تو میخوای بدنیا بیای فکر میکنم میبینم واقعا دلم برای اون موقعی که تو دلم هستی و بهم لگد میزنی تنگ میشه الان ماله منی فقط من حست میکنم هر جا هستیم با همیم وقتی من شبا به سختی میخوابم از لگدای که میزنی لبخن...
2 مهر 1391

تولد بابایی

سلام عزیزم مامانی چند روز پیش تولد بابایی بود اگه یادت باشه باهم صبح رفتیم بیرون برای بابایی کادو ..کیک...گل بخریم با هم دیگه رفتیم گیشا برای بابایی یه ساعت خوشگل خریدیم بعدش رفتیم تو قنادی کیک خریدیم و بعدشم رفتیم گل خریدیم چه روز گرمی بود وقتی رسیدیم خونه با هم دیگه یه پارچ آب خوردیم من برای بابایی وشما  نخود پلو با مرغ درست کردم وقتی شام خوردیم تولد بازی رو شروع کردیم بابایی عاشق ساعتش شد البته من گفتم همه ی این کارارو رو نی نی برات کرده اونم هی تو رو بوس کرد منم به بابایی گفتم عزیزم آخرین تولد قبل از پدر شدنت مبارک باشه الهی قربونت برم من که دیگه صبرم داره ...
12 شهريور 1391

نیمی از راه

سلام دلبندم عزیز دلم بیا با هم از خدای مهربون تشکر کنیم بخاطر همه چیز خدایا به امید تو نیمی از راه را سپری کردم الان 20 هفته است که یه فرشته کوچولوی ناز مهمون دل مامانشه خدا جون همون طوری که تو این مدت مراقبون بودی از این به بعد هم باش خدایا فرزندم رو به تو میسپارم وسلامتی فرزندم رو از تو میخوام الهی آمین عزیز دلم 20 هفتگیت مبارک مراقب خودت باش عشق من تا 1 ساعت دیگه ما از اینجا میریم داریم میریم خونه ی جدیدمون یه عالمه نقشه دارم برای اتاقت  عزیزم من 10 روز دیگه میام دوباره به وبلاگت سر میزنم الان دیگه باید برم بابایی خیلی خسته شده بریم کمکش کنیم با هم دوست داریم ...
12 شهريور 1391