رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

شیرین تر از عسل

این روزهای من و تو این روزهای من و تو که داره مثل باد میگذره و من شاهد بزرگ شدنت هستم شاهد این که اون دست و پای کوچولوت تند تند داره رشد میکنه و شاهد این که یکی از همین روزها اسم من و صدا کنی هر چند که من بارها شنیدم که گفتی ماما  بابایی رو هم آبا صدا میکنی این روزها وقتی بغلت میکنم تو هم من و بغل میکنی :))))))   دستت رو دور گردنم حلقه میکنی و لبت رو میچسبونی روی کتفم من عاشق این کارتم   این روزها وقتی میخوای بخوابی انقدر سرت رو کج میکنی که دیگه صورتت پیدا نیست   این روزها تو انقدر شیرین شدی که من وقتی با تو هستم یاد هیچ کس و هیچ چیز نمیوفتم &n...
3 ارديبهشت 1392

13 روز عید

دختر شیرینم   عید امسال با همه عیدها برای من فرق داشت فقط بخاطر وجود نازنین تو    رسپینای گلم شما دومین مسافرتت رو هم رفتی من و بابا و شما چند روز بعد   از  عید رفتیم شمال و شما هم تا خود رشت خواب بودی فقط یک بار برای شیر   خوردن بلند شدی مقصد ما آستارا بود و چون راهش خیلی زیاد بود ما ١ شب تو   رشت خوابیدیم و فرداش راه افتادیم خیلی بهمون خوش گذشت شما خیلی   دختر خوبی بودی واصلا گریه نکردی و تو کل مسافرت اصلا اذیت نکردی واکسن ٤ ماهگی   روز ١٠ فروردین که شنبه بود من و بابا شما رو بردیم بهداشت که واکسن بزنی   این دفعه مثل واکسن ٢...
14 فروردين 1392

نامه ی من و بابا برای رسپینا

  فرزند عزیزم: روزی که تو ما را در دوران پیری ببینی، سعی کن صبور باشی و ما را درک کنی.... اگر ما در هنگام خوردن غذا خود را کثیف می کنیم، اگر نمیتوانیم خودمان لباسهایمان را بپوشیم، صبور باش. و زمانی را به خاطر بیاور که ما ساعتها از عمر خود را صرف آموزش همین موارد به تو کردیم. اگر در هنگام صحبت باتو،مطلبی را هزار بار تکرار می کنیم، حرفمان را قطع نکن و به ما گوش بده. هنگامی که تو خردسال بودی، ما یک داستان را هزار بار برای تو می خواندیم تا تو به خواب بروی. هنگامی که مایل به حمام رفتن نیستیم، مارا خجالت نده و به ما غر نزن. زمانی را به خاطر بیاور که ما برای به حمام بردن تو به هزار کلک و ترفند متوس...
18 بهمن 1391

واکسن 2 ماهگی

دختر مهربونم سلام الان که داری این و میخونی نمیدونم چند سالته شاید دوم یا سوم دبستان باشی میخوام از روز واکسنت که امروز بود برات بگم که من و خیلی خوشحال کردی که گریه نکردی از روز قبلش خیلی نگرانت بودم حتی صبح که از خواب بیدار شدی و داشتم بهت شیر میدادم نا خوداگاه اشک تو چشمام جمع شد اخه خیلی امروز مظلوم بودی دلم نمیخواست ببرمت که واکسن بزنی ولی از یه طرفی هم جزعی از واجبات و سلامتیت بود دختر نازم کم کم حاضرت کردم وتو خونه بهت 10 قطره استامیوفن دادم که خیلی هم تلخ بود وبا اکراه خوردی وبا سلام و صلوات راهی شدیم وقتی رسیدیم بهداشت اونجا برات پرونده تشکیل دادیم تو مثل همیشه تو بغل بابایی خواب بودی که خانم بهداشت گفت بخوابونمت رو تخت و...
9 بهمن 1391

خاطرات رسپینا

  شروع تا چند وقت پیش نبودم اما حالا زندگی مشترکم را شروع کرم و فعلا برای مسکن رحم را برای چند ماه اجاره کردم........البته به محض تمام شدن مهلت صاحب خانه مرا بیرون می اندازد و تمام وسایلم را هم می گذارد توی کوچه !!!!!!!!!   اظهار وجود هنوز کسی از وجودم خبر ندارد .البته وجود که چه عرض کنم .هرچند ساعت یکبار تا می خواهم سلول هایم را بشمرم همه از وسط تقسیم می شوند و حساب و کتابم به هم می ریزد. زندان گاهی وقت ها فکر میکنم مگه چه کار بدی کردم که مرا به تحمل یک حبس 9 ماهه در انفرادی محکوم کرده اند ؟؟؟؟!!!!!!!!! ...
24 دی 1391

تولد مامان مریم

پنجشنبه 21 دی ماه روز تولد من صبح که شد من یکم بهت شیر دادم جاتو عوض کردم و لباس تنت کردم که بریم دکتر اولین بار بود که بدون بابایی میخواستم ببرمت دکتر زنگ زدم آژانس اومد و رفتیم خوشبختانه کل مسیر رو خواب بودی حتی تو مطب هم بیدار نشدی اون روزشما 42 روزت بود عزیزم که قد و وزنت هم 57 و 4100 بود که دکترت خیلی راضی بود بعد از مطب چون شما دختر خوبی بودی و اصلا گریه نکردی منم تصمیم گرفتم برم آرایشگاه که برای روز تودلم خوشگل کنم وقتی رسیدم آرایشگاه بچها خیلی خوشحال شدن که من شما رو هم برده بودم چون اون موقع که تو شکمم بودی هم اونجا میرفتم وهمشون بهم میگفتن وقتی که دنیا اومدی باید ببرمت پیششون خلاصه خیلی ناز بودی اون روز که اصلا بیدار نشدی من...
23 دی 1391

دختر 1 ماهه ی ما

رسپینای گلم دیروز 1 ماه شدی 1 ماهه که من مادر شدم مثل یه چشم به هم زدن گذشت عزیزم خدایا شکرت تو این 1 ماه خیلی زندگیمون شیرین تر شده وجود تو زندگی ما رو پر نور و زیباتر کرده ما عاشق تو هستیم هر روز هر لحظه علاقمون بهت بیشتر میشه دختر گلم تو این 1 ماه ما خیلی به هم وابسته شدیم طوری که من دلم نمیاد پشتم و بکنم بهت و بخوابم تا صبح به یه پهلو روبروی تو میخوابم تو هم به من عادت کردی دیگه داری من و کم کم میشناسی اون روزای اول وقتی خیلی گریه میکری و هیچ جوره ساکت نمیشدی حتی تو بغل من غم عالم می اومد سراغم همش به خودم میگفتم دخترم من و دوست نداره  من و نمیشناسه ولی الان تا گریه میکنی و من بغلت میکنم سریع ساکت میشی منم عشق میکنم ا...
10 دی 1391

16 روز با رسپینا

سلام دختر قشنگم الان 16 روز که تو زندگیه ما رو شیرین تر کردی چقدر زود گذشت انگار همین امروز بود که تو بدنیا اومدی واقعا راست که میگن به یه چشم به هم زدن همه چی زود میگذره میخوام از این روزهای با تو بودن بگم که هم شیرینه هم سخت روزهای اول تو اصلا به ما عادت نداشتی ما هم همین طور برای همین خیلی سخت گذشت تو گریها ی بدی میکردی منم پا به پات گریه میکردم چون انقدر گریه میکردی که اون صدای قشنگت میگرفت منم قلبم میگرفت ولی بعد از 7 روز واقعا معجزه شد احساس کردم به ما عادت کردی من و بابایی رو شناختی ما هم همین طور کم کم دستمون اومد چجوری باید مراقبت کنیم ازت و گریهات رو شناختم که برای گرسنگیه  یا خوابه یا جات کثیفه خدا جون خیلی ممنون که تن...
25 آذر 1391