رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

بهترین روزها با تو

دخترم در 4 ماه 25 روزگی یعنی فقط 6 روز مونده بود که 5 ماهش تموم بشه و وارد 6 ماهگی بشه کلمه ی زیبای ما ما رو به زبون آور د وچند روز بعد هم به باباش گفت آبا دیگه ورد زبونش شده بود ماما آبا یه مدتی همش ما رو صدا میکرد تا این که دخترم چیز جدیدی کشف کرد و ما رو دیگه صدا نکرد واژه ای به نام دس دسی یاد گرفته  که دست بزنه دخترم صدا رو از اهنگ تشخیص میده و وقتی tv یه اهنگ میذاره سریع برمیگرده و ذوق میکنه در انتها هم که اهنگ داره تموم میشه شروع میکنه به دست زدن  حتی با دست زدن هم با ما بازی میکنه وقتی من براش دست میزنم و مکث میکنم دخترم شروع میکنه به دست زدن وبعد دوباره نوبت من میشه کلا همش در حال دست زدنه حتی وقتی ناراحته...
5 تير 1392

وووورررررروووجک سینه خیز میره

6 ماه 9 روزگی شروع سینه خیز رفتن   داری همه چیو بهم میریزی که   مراحل خراب کاری   و........روزی دیگر و خراب کاریه جدید   دخترم همه چیو کشف میکنه     به مراد دلت نرسیدی مادر پاشو تلاش کن     آفرین کمی مونده تا خداحافظی     آهان یه خورده دیگه   و ......... از نشان دادن تصویر دلخراش معذوریم ...
1 تير 1392

اولین تجربه سرما خوردگی

سلام دختر قشنگم اول خدا رو شکر میکنم که حالت خوب شده و به روزای شلوغی خودت برگشتی و آهنگ صدات دوباره تو خونه پیچید عزیز دلم شما 2 روز بعد از واکسن مریض شدی آبریزش بینی و سرفه داشتی خدارو شکر تب نداشتی سرما خوردگیت 5 روز طول کشید و شما هم بیتابی میکری چون همیشه مماغت میگرفت منم که میخواستم کمکت کنم نمیذاشتی و همش ناراحت بودی و نمیتونستی خوب شیر بخوری الهی قربون دختر صبورم برم با این که زیاد حال نداشتی ولی مامان رو  اذیت نکردی و برای خودت آروم و ساکت بازی میکردی ولی بعضی وقتا هم قاطی میکردی در کل مریضی خیلی سخته امیدوارم دیگه سرما نخوری مامانی  اخه من خیلی دلم میگره دخترم  مریض...
24 خرداد 1392

اولین دورهمیه نی نی های آذر در پارک مادران

از راست بالا :  امیر سام -رسپینا- آرتین- وندا - آروشا از راست بالا : آناهیتا- سما در حال لالا - ارمیا در حال گریه-امیر سام- رسپینا - این پایینم وندا خوشگله رسپینا و آرتین از راست: وندا - آروشا - آناهیتا از راست : مامی امیر سام- لبخند- ترنم- مریم- زهره-شهر زیبا-طناز خیلی خوش گذشت من و  خاله زهره تا 10 تو پارک بودیم ولی بچه ها همه رفته بودن خیلی خوش گذشت بهمون مامانی شماها همتون بچه های ناز و شیرینی بودین و اصلا اذیت نکردین بعد از مسابقه دو ایی که من و خاله زهره با کالسکه هاتون راه انداخته بودیم و مراسم سخت پوشک عوض کردن با اون پشه ها ی غول آسا بابایی زنگ زد و گفت من دم در م با با...
24 خرداد 1392

واکسن 6 ماهگی خیلی بدی :(

شنبه 11 خرداد 92 من و بابایی و شما به همراه کالسکت رفتیم مرکز بهداشت برای واکسن 6 ماهگیت بعد از کمی معطلی برای قد و وزن کردن ویک سری دستور العمل برای غذا خور شدن شما رفتیم که واکسن بزنیم قدت 73 بود و وزنت 7900 شده بود البته من تو مطالب پایینتر عکسهات  رو به همراه قد و وزنت از 1 روزگی تا پایان 6 ماهگیت گذاشتم چون این پست رو قبلا درست کرده بودم و وقتی ارسال کردم رفت سر جای اصلیش وجز اولین مطلب نشد از صبح اصلا استرس نداشتم ولی همین جوری که نزدیک مرکز بهداشت میشدیم قلبم تالاپ تولوپ میکرد  خلاصه طبق معمول بابایی پاهات رو گرفت و من رفتم بیرون چند لحظه بعد صدای گریت بلند شد که منم مثل همیشه دلم طاقت نیاورد و زدم زیر گریه...
14 خرداد 1392

نیم سالگیه دخترم

سلام گلی 6 ماه پیش تو اومدی پیش ما   6 ماه پیش خیلی زود گذشت وقتی دیروز داشتم عکسهای روز اولت رو نگاه میکردم دلم برای روز زایمانم پر کشید واقعا میگم خیلی روز زایمانم رو دوست داشتم اومدن تو به زندگیه ما مثل یک چراغ روشنه که ما رو هدایت میکنه برای بهتر زندگی کردن عاشقانه دوستت داریم وبه خاطر اومدنت صدها بار خدا رو شکر میکنیم دختر نازم 6 ماهه شد   حرف برای گفتن خیلی دارم این روزها تو انقدر شیرین شدی که نمیدونم کدوم رو برات بگم الانم وقت ندارم که برات چیزی بنویسم مامانی ایشالا تو مطلب بعدی که راجب واکسن 6 ماهگیته برات از شیرین کاریهات مینویسم   6 ماهگیت مبارک باشه دختر شیرینم  ...
9 خرداد 1392

گردش 13 ساعته

سلام گل بل من  چند روز پیش که جمعه بود یعنی 20 اردیبهشت 92 من و بابایی و شما از صبح زود رفتیم بیرون و 9 شب برگشتیم خونه ...........خسته و کوفته از صبح زود رفتیم دربند و صبحانه رو اونجا نوش جان کردیم هوا خیلی عالی بود خیلی هم شلوغ بود اون وقت صبح همه اومده بودن کوه     بعد از صبحانه رفتیم سمت محلاتی که بریم باغ گلها اونجا هم خیلی شلوغ بود و خیلی گرم شما اونجا از گرما و شلوغی کلافه شده بودی من و بابا هم با یه عملیات ضربتی تو ماشین لباست رو عوض کردیم     بعد از باغ گلها رفتیم دفتر بابایی که اونجا بابا رسول یه کم به کارهاش برسه و منم میخواستم شما رو عوض کنم و یه چرتی بزنی و دوبار...
24 ارديبهشت 1392

5 ماهگی

  ٥ ماهگیت مبارک گل ناز   دیروز رفتیم پیش دکتر مهربونت برای چکاپ خدا رو شکر همه چی خوب بود قدت 70 و وزنت هم 7500 شده بود (( ماشا الله )) قربونت برم من   خانم دکتر لعاب برنج وقطع کرد و برات حریره بادوم نوشت بجای آب سیب هم آب لیموشیرین و هویج نوشت که من هنوز وقت نکردم برات درست کنم   این کیک خوشگل رو هم که میبینی برای 5 ماهگیت درست کردم کلی سلیقه بخرج دادم که این شکلی شده ههههههههه   عزیز دلم امیدوارم همیشه تنت سلامت و لبت همیشه همیشه خندون باشه خدا رو شکر تو دختر خیلییییییییییی خوبی هستی و به خوش اخلاق معروف شدی تو خانواده امیدوارم همین جوری بمونی  ...
11 ارديبهشت 1392