رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

10 ماهگی رسپینا جونی

سلـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام دخترم مبارک باشه عزیزم 10 ماهگیت کم کم داری 1 ساله میشی مامانی  عزیز دلم انقدر این روزها با تو سرگرم شدم که زیاد وقت نمیکنم بیام و وبت رو آپ کنم خیلی شیرین بانمک شدی وقتی داری بازی میکنی و صداهای عجیب غریب از خودت در میاری خیلی خیلی بانمک میشی خیلی دوست دارم عزیزم خیلی زیاد برای چکاپ ماهیانه بردمت دکتر وزنت 9700 و قدت هم 76 شده بود دکترت خیلی راضی بود از همه چی کلی خوراکی هم برات نوشت دیگه کم کم میتونی همه چی بخوری هر چند منم بهت یواشکی یه چیزایی میدم عزیز مامان شما کلا غذا خوردن رو دوست داری و همیشه غذاهات رو میخوری مخصوصا غذاهای ما رو خیلی خیلی دوست داری من و بابا باید یو...
27 مهر 1392

بای بای با لباسهای سایز 0 - 1 - 2

دختر شیرینم خیلی وقت بود که لباسهات برات کوچیک شده بود و من دلم میخواست از همه ی لباسهات عکس داشته باشی ولی خوب فرصت نمیشد که ازت عکس بگیریم برای همین تصمیم گرفتم از تمام لباسهات عکس بندازم هرچند که لباسهات روهم روهمه و همش پیدا نیست ولی همینم خوبه   وقتی به لباسهات نگاه میکنم باورم نمیشه که انقدر کوچولو بودی عزیزم موش کوچولو   ...
3 مهر 1392

رویش سومین دندون

سلام دخترک شیرینم امروز وقتی داشتم باهات بازی میکردم متوجه شدم که سومین دندونت هم جونه زده مبارکــــــــــــــــــــــــــه مامان جونم بعد از خوردن آش دندونیت سومی هم جونه زد عزیزم البته چند شبی بود که بد خواب شده بودی و امروز معلوم شد برای چی بود اون بی تابیها خدا رو شکر این دندونت هم مثل قبلیا اذیتت نکرد نه تب نه ناخوشی فقط یکم بد خواب شده بودی یه چیزی بگم تا یادم نرفته دندون سومت تو فک بالا و قسمت راست کنار دندون وسطیا جونه زده و برا ی من جای تعجبه که چرا دندون جلویی ها اول نزده بیرون ؟؟؟؟؟؟؟ امروز 3 مهر رسپینا در 9 ماه 24 روزگی با سومین دندون ...
3 مهر 1392

فصل زیبای دخترم

  گوش کن...... صدای نفسهای پاییز می آید..... نگرانی هایت را از برگ درختان آویزان کن....... چند روز دیگر می ریزد...... دلت پیوسته شاد باد........       دختر پاییزیه من پاییزت مبارک  رَسپینا = فصل پاییز     ...
1 مهر 1392

جشن دندونی رسپینای مامان

بلاخره جشن دندونی رَسپینا هم برگذار شد خیلی وقت بود که میخواستم جشن دندونی بگیرم ولی فرصتش پیش نمیومد ولی در یکی از روزهای خدا پنجشنبه 28 شهریور وقتی که دخترم 9 ماه 20 روزش بودتونستیم براش جشن دندونی بگیریم خیلی بهمون خوش گذشت جای دوستانم خالی  خوب حالا نوبت قسمت خوشمزه ی مهمونیه آش دندونی رَسپینا جون که خودم برای اولین بار پختم که خیلـــــــــــــــــــــــــی هم خوشمزه شده بود ولی حیف که کم بود و همه میخواستن دوباره نوش جان کنن ولی تموم شده بود یادم رفت بگم دیزاینر جشنمون بابا رسول بود اش رو هم بابا رسول دیزاین دادن دسر های خوشمزه اینم ژله ی رولی بود که خیلی و...
30 شهريور 1392

دخترم چند لحظه به تنهای می ایسته

دختر مهربون وخوش خنده ی من ٢٣ شهریور وقتی که ٩ ماه ١٤ روزش بود چندلحظه بدون دخالت دست خودش ایستاد و ١ قدم برداشت و تو کل شب همش این کار و انجام میداد الهی مامان فدات بشه چقد ر لذت بخش بود دیدن این صحنه برای من و بابا البته من که ندیدم بودم بابا دید و من و صدا کرد و گفت مریم نگاه کن خودش ایستاده منم از تو آشپز خونه کلی قربون صدقت رفتم مهربونم تازه این یکی از شیرین کاریهاته خیلی وقت بود که دست به مبل و دیوار راه میرفتی و وقتی خسته میشدی نق نق میکردی که من بیام بگیرمت ولی الان دیگه وقتی می ایستی خودت هم میتونی بشینی متاسفانه عکسی ندارم تو اون حالت که برات بذارم ولی حتما برات تو همین پست  میذارم انقدر با مزه و با احتیاط میشینی  و...
24 شهريور 1392

رَسپینا 9 ماهه شد

دختر 9 آذر من 9 ماهگیت مبارک     عزیز دلم 9 ماهگیت با اندکی فرق با 1 سالگیت برای من نداره از روزی که تو عدد 9 رو تو ذهن من حک کردی من عاشق این عدد شدم کلا از اون اول با 9 شروع شد اولین روز از آخرین پری      9 اسفند اولین لکه بینی               9 اردیبهشت روز زیبای تولدت              9 آذر وحالا 9 ماهِ تمام زندگیت همه این روزها بر حسب خوشبختی روز نهم بود که من عاشقانه این عدد رو دوست دارم یه جا خوندم که میگفتن حاملگی هجده ماهه و نه ماه نیست نه ماه تو شکم نه ماه ت...
9 شهريور 1392

سفر شمال و سالگرد پنجم

سلام دلبندم چند روز پیش ما به اتفاق دوست بابایی و رفتیم شمال (بندر انزلی ) 5 روز اونجا بودیم خیلی بهمون خوش گذشت واقعا خیـــــــــــــــــــلی  اخه دوست بابا خیلی باحاله شما رو هم خیلی دوست داره وقتی که بدنیا اومدی یه ربع سکه بهت کادو داد موقع برگشت هم همش میگفت من دلم برای رَسپینا تنگ میشه خلاصه بهت بگم که شما کلی تو این مسافرت بهت خوش گذشت تا حالا که دریا رو ندیده بودی وقتی بغلت میکردم میرفتم کنار دریا آروم ساکت فقط خیره میشدی به موجها چون صدای اب رو هم خیلی دوست داری فکر میکنم خیلی بهت ارامش داده بود صدای موجها روزی که خواستیم بریم مسافرت رفتیم بهار برات صندلی ماشین خریدیم که راحت باشی چون کریرت برات کوچیک شده و حالت نش...
27 مرداد 1392

وووورررررروووجک چهار دست و پا میره

چهار شنبه ٢٣ مرداد ٩٢ وقتی رَسپی جون ٨ ماه و ١٤ روزش بود ٢ قدم کوچولو با دستاش برداشت  و ٢٤ مرداد کاملا راه افتاد الان هم سینه خیز میره هم چهار دست پا خیلی خوشحالم کردی مامانی خیلی دوست داشتم تو این حالت ببینمت ...
27 مرداد 1392