رَسپینا 9 ماهه شد
دختر 9 آذر من 9 ماهگیت مبارک
عزیز دلم 9 ماهگیت با اندکی فرق با 1 سالگیت برای من نداره از روزی که تو عدد 9 رو تو ذهن من حک کردی من عاشق این عدد شدم کلا از اون اول با 9 شروع شد
اولین روز از آخرین پری 9 اسفند
اولین لکه بینی 9 اردیبهشت
روز زیبای تولدت 9 آذر
وحالا 9 ماهِ تمام زندگیت
همه این روزها بر حسب خوشبختی روز نهم بود که من عاشقانه این عدد رو دوست دارم یه جا خوندم که میگفتن حاملگی هجده ماهه و نه ماه نیست
نه ماه تو شکم نه ماه تو بغل وحالا من این بار شیرین و سنگین رو بسلامت گذاشتم زمین خدایا شکرت
الان چند روزیه که وسط تابستون دارم بوی پاییز رو حس میکنم وقتی که خوابی و خونه سوت و کور میشه یاد بارداریم میوفتم که هر روز میرفتم توی اتاق پر از خالیت که حتی فرش هم توش نبود ساعتها میشستم و به در و دیوار نگاه میکردم و نقشه میکشیدم که چی کار کنم برات ولی حالا وقتی میرم به اتاق قشنگت میبینم جاهایی که نشسته بودم پر شده از وسایل وهمیشه خدار رو شکر میکنم برای داشتنت واقعا تو چه نعمتی بودی برای من و بابا
وقتی موقع خواب برات لالایی میخونم بی اختیار صدای مادرم تو گوشم میپیچه و حس میکنم که خودمم تو بغل مادرم تازگیها به لالایی که میخونم خیلی علاقه مند شدی و سریع میخوابی حتی موقعی که بهت شیر هم میدم لالایی برات میخونم
چقدر این 9 ماه زود تموم شد فکر میکنم 9 ماه زندگیت زودتر از 9 ماه بارداری برام تموم شد تا اومدم به خودم بیام و 9 ماه گذشت ولی من هنوز تو حال وهوای روز زایمانم هستم نمیدونم بقیه مادرها هم اینجوری هستن یا نه ولی 9 آذر 91 یه روز بیاد موندنی برام شده که هر روز با یاد روز تولد تو از خواب بیدار میشم شاید چون بارداری راحتی داشتم یا بهترین زایمان رو داشتم نمیدونم دخترم ولی تو برای من و بابا خیلی عزیزی من و بابا همه ی تلاشمون رو برای خوشبختی تو انجام میدیم....... امیدوارم........
دختر شیرین زبون من همه تو رو دوست دارن از دوستای بابا بگیر تا دوستای خودم و همه ی فامیل حتی ادمهای توی خیابون وقتی با بابایی میری برای خرید وقتی که بر میگردین بابا یه عالمه حرف برای گفتن داره که میگه تو داروخانه اینجوری شد تو مغازه اونجوری شد همه لپش و میکشن حتی وقتی بابایی رفته بود برای ماشینش اهنگ بخره اون اقای مغازه دار انقدر از تو خوشش اومد که یه CD خیلی قشنگ و شاد به شما هدیه داد قربون دختر مهربون و خوش برخوردو شیرین زبونم برم ههههههههه مامانی انقدر صدات قشنگه که نگو وقتی که نَ نَ نَ نَ میگی یا دَ دَ دَ دَ میگی میخوام بچلونمت تازگیها هم یه صداهایی در میاری که من نمیتونم برات بنویسم یه چیزی مابین خ و چ
راستی مامانی کارهای جشن دندونیت هم کم کم داره تموم میشه ببخشید که دیر شد بعد از 2 تا دندون میخوام برات جشن بگیرم کاشکی خاله ازیتا هم بود اون که هنوز شما رو ندیده و حسابی دلتنگ شماست حتی دختر خاله انیتا که باهاش حرف میزدم میگفت دلم میخواد بغلش کنم وحسابی از راه دور برات بوس فرستاد منم خیلی دلم برای خواهرم تنگیده بخدا لعنت به این راه دور
حرف برای گفتن بسیار است و وقت کم
عاشقانه دوست دارم بانوی زیبا ی من
9 ماهگیت با یه دنیا عشق مبارک