رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

واکسن 2 ماهگی

1391/11/9 13:51
نویسنده : مریم
242 بازدید
اشتراک گذاری

دختر مهربونم سلام

الان که داری این و میخونی نمیدونم چند سالته شاید دوم یا سوم دبستان باشی میخوام از روز واکسنت که امروز بود برات بگم که من و خیلی خوشحال کردی که گریه نکردی از روز قبلش خیلی نگرانت بودم حتی صبح که از خواب بیدار شدی و داشتم بهت شیر میدادم نا خوداگاه اشک تو چشمام جمع شد اخه خیلی امروز مظلوم بودی دلم نمیخواست ببرمت که واکسن بزنی ولی از یه طرفی هم جزعی از واجبات و سلامتیت بود دختر نازم

کم کم حاضرت کردم وتو خونه بهت 10 قطره استامیوفن دادم که خیلی هم تلخ بود وبا اکراه خوردی وبا سلام و صلوات راهی شدیم وقتی رسیدیم بهداشت اونجا برات پرونده تشکیل دادیم تو مثل همیشه تو بغل بابایی خواب بودی که خانم بهداشت گفت بخوابونمت رو تخت و لباساتو در بیارم که آمپولت رو بزنه منم هر کاری کردم که بیدار بشی نشدی من رفتم کنار چون نمیتونستم اون صحنه رو ببینم بابا رسول اومد و پاهاتو نگه داشت وقتی داشتم از در میرفتم بیرون یه دفعه گریه کردی که منم گریم گرفت دست و پام رو یه لحظه گم کردم نمیدونستم چی کار کنم که دوباره صدای گریت اومد و من اینبار سریع اومدم و بغلت کردم وپستونکت رو گذاشتم دهنت و تو هم ساکت شدی همین گریت خیلی کم بود خدا رو شکر میکنم که تا الان هم اذیت نشدی عزیزم امید وارم که امشب هم به خوبی بگذره

وزنت پایان 2 ماهگی 4750

وقدت هم 59 بود که البته من میدونم از اینی که بهداشت گفت تو قد و وزنت یکم بیشتره

راستی مهربونم تولد 2ماهگیت مبارک باشه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

سانی
13 بهمن 91 1:38
اخی نی نی ها موقع واکسن خیلی مظلوم میشن ادم دلش میسوزه
خدا رو شکر که زیاد اذیت نشده


اره حسابی ناراحتش بودم بچمو
زهره
16 بهمن 91 1:22
دوستم خداروشکر از این واکسن کزایی هم راحت شدیم
ولی خودمونیم چه پدری از آدم درمیاد تا این وروجکا بزرگ بشن
حالا مامانم رو بیشتر درک میکنم


خداروشکر بخیر گذشت حالا من ناراحت 9 فروردینم اونم تو عید هههههههه