رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 6 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 23 روز سن داره

حقیقتی شیرین

خاطرات گذشته

1396/11/24 0:36
نویسنده : مریم
792 بازدید
اشتراک گذاری

سلام

خیلی خوشحالم که فرصتی شد برگردم خیلی دلم میخواد حرف بزنم خیلی حرف دارم برای گفتن نمیدونم چقدرش رو میتونم بگم چقدرش یادم هست اصلا

دخترک شیرینم الان 5 سالت شده از 2 سالگی نتونستم بیام برات خاطراتت رو بنویسم حیف واقعا حیف عزیز مهربونم دختر شیرینم تو الان خیلی بزرگ شدی خیلی خوشحالم که دارمت عزیز دلم من تورو از 2سال نیمگی مهد کودک گذاشتمت  اوایل دوست نداشتی بری گریه میکردی ولی من مجبور بودم بذارمت چون اون موقع مامانی داداشی کوچولو رو تو شکمش داشت میخواستم که مستقل بشی چون یه عضو جدید داشت میومد و کارها بیشتر بیشتر میشد خلاصه بعد از مدتها عادت کردی به مهد و منم راضی بودم از روزای خوبی که داشت سپری میشد   تولد 3 سالگیت رو تو خونه ی جدیدمون که نزدیک مهد بود گرفتیم حتما  چند تا عکس اینجا میذارم بعدا

                                                                                   

کم کم موعد این شد که رسا کوچولو بدنیا بیاد و تو هم 3  سال 4 ماهت شده بود  روز سختی بود خیلی سخت اخرای دوران بارداری من یه حسی نسبت بهت پیدا کرده بودم که هنوز یادمه با تمام وجود میخواستمت حتی وقتی کنارت بودم دلم برات پر میکشید دلتنگت بودم میترسیدم از همه چی از فردایی که نمیدونستم چی قراره بشه صبح روز 25 فرودین وقتی خواب بودی یه بوسه همراه با کلی اشک به گونه ی داغت زدم و راهی بیمارستان شدم   و رسای عزیزم چند ساعت بعدش بدنیا اومد  دلم برای تو پرکشده بود خیلی زیاد اون لحظه ها قدم به قدمش یاد خاطرات بدنیا اومدن تو بودم همش تکراری بود حتی همه ی ادمها همونا بودن انگار خاطرات زنده شده بودن روی تخت دراز کشیده بودم و فقط به تو فکر میکردم که کی بیدار شدی و من نیستم دلتنگ نشده باشی بعد چند ساعت در اتاق باز شد و تو با روی خندون وارد اتاق شدی یه دسته گل کوچیک هم دستت بود من وقتی دیدمت به هق هق افتادم علت همه ی اینا رو نمیدونستم ولی عاشقانه دوست داشتم بابا رسول بغلت کرد اورد سمت من منم کلی بوست کردم و تو هم سریع سراغ نی نی رو گرفتی

 

دختر مهربونم عزیز دلم برادرت خیلی خوشبخت که خواهری مثل تو داره اون شب برای اولین بار تو بدون من و بابا خوابیدی پیش مادر جون و بابا رضا 

از فردای اون روز زندگی ما یه شکل دیگه شد   

عکس تولد 2 سالگی رو تو پست قبل میذارم

بقیه ماجرا رو تو پست بعدی مینویسم به زودی

 

بدرودبوس محبت

پسندها (1)

نظرات (0)