رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

3 شب خیلی سخت

1391/8/11 22:40
نویسنده : مریم
240 بازدید
اشتراک گذاری

دختر قشنگم خیلی وقت بود که برات چیزی ننوشتم این روزها جز ناراحتی و دل شکستن روزهای خوشایندی نبود دل هممون به درد اومد 

28 مهر ساعت 1.30 بامداد بود که رسول از درد معده از خواب بیدار شد و به خودش میپیچید با هم رفتیم دکتر دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و از دست من هم هیچ کاری ساخته نبود دکتر بهش سرم زد ویک سری آمپول ولی همچنان درد داشت و با التماس به من نگاه میکرد و میگفت چرا خوب نمیشم نگاههای رسول درد من رو بیشتر میکرد من تنها اشک میریختم وزیر لب فقط صلوات میفرستادم ساعت نزدیک به 3 بود من رفتم پیش دکتر وگفتم آقای دکتر شوهرم خوب نشد دردشم بیشتر شده دکتر گفت از دست من دیگه کاری ساخته نیست باید برین بیمارستان دکتر گفت الان براتون یه نامه اورژانسی مینویسم من بعد از گرفتن نامه سریع از پله ها اومدم پایین و منتظر بودم که یه ماشین بیاد و جلوشو بگیرم که مارو ببره بیمارستان خدایا پس چرا هیچ ماشینی تو خیابون نیست از پارکینگ هم خیلی دور بودیم و سویچ هم خونه بود رسول کنار جدول نشسته بود ومن وسط خیابون منتظر یه ماشین ساعت از 3 گذشته بود بلاخره یه ماشین اومد و من پریدم جلوش گفتم آقا توروخدا ما رو ببر بیمارستان حال شوهرم خوب نیست وقتی رسیدیم به اورژانس رسول نشست روی صندلی و من رفتم دنبال کارهاش خدایا انگار نه انگار که ساعت 3.30 صبح بود چقدر اینجا شلوغه چقدر مریض از بچه تا میانسال بلاخره بعد ار 15 دقیقه رسول رو بستری کردن دوباره سرم بهش زدن و آمپولهای مختلف دیگه کم کم داشت خوابش میبرد ساعت 4.20 دقیقه شده بود و من روی صندلی کنار تخت رسول نشسته بودم آروم گریه میکردم یاد قیافه رسول میافتادم که چجوری با التماس به من نگاه میکرد و از من کمک میخواست و من هیچ کاری نمیتوستم براش بکنم گریم رو بیشتر میکرد آخر سر طاقت نیاوردم و ساعت 4.30 زنگ زدم به خونمون اولین بوقی که خورد پشیمون شدم میخواستم قطع کنم ولی فایده نداشت شمارم دیگه افتاده بود بابام گوشی رو برداشت تا صدای بابامو شنیدم گریم گرفت و ماجرا رو براش تعریف کردم و بابام هم گفت من الان راه میفتم .

ساعت 6 صبح شده بود که رسول رو برای سونو گرافی و عکس بردن بعد از کلی آزمایش و عکس دکترها به این نتیجه رسیدن که مشکل از کیسه صفرا است و مشکل از معده نیست و گفتن که باید درش بیاره و من هاج و واج موندم وگفتم درش بیاره؟؟؟؟؟؟

خلاصه دیگه ظهر شده بود و رسول و مر خص کردن بعد از اون شب رسول هر شب درد داشت ولی دردش زیاد نبود پیش چند دکتر رفتیم و دوباره ازمایشها رو تکرار کردیم وهمه همین پیشنهاد رو دادن و من هر روز هر روز گریه میکردم و خدا خدا میکردم که عمل نخواد ولی از اونجای که خواست خدا بود کار رسول به عمل کشید

روز عمل

دوشنبه 8 آبان من و رسول رفتیم بیمارستان که رسول بستری بشه و فردا عمل داشت من خیلی جلوی رسول خودمو خونسرد نشون میدادم ولی تو دلم آشوبی بود که فقط خدا خبر داشت .. کارای رسول تموم شد و ما رو به اتاقش بردن دیگه همه چی داشت جدی جدی میشد رسول لباساشو عوض کرد من دیگه باید میرفتم تا دم در بیمارستان باهام اومد وقتی ازش خداحافظی کردم یه بغضی داشتم که داشت خفم میکرد واین اولین شبی بود که رسول خونه نبودومن تا صبح اصلا نتونستم بخوابم

سه شنبه 9 آبان من از صبح رفتم بیمارستان( بماند که اصلا راه نمیدادن و تو این چند روز من با همه پرسنل دعوا میکردم که بتونم حداقل صبح تا بعد از ظهر پیش رسول باشم) رسول میخواست بره حمام و  باید موهای سینش رو میزد وبرای عمل آماده میشدساعت نزدیک 3 بود که گفتم دکتر الان میاد تا این که ساعت 4 اومدن گفتم گان رو بپوش دکتر اومد من یهو دلم ریخت تپش قلب شدیدی گرفته بودم من و رسول به همراه پرستار راهی اطاق عمل شدیم بقیه پایین تو سالن انتظار نشسته بودن ( مامانم . بابام . مامان دورنا) وقتی جلوی در اطاق عمل رسیدیم استرس من بیشتر شده بودرسول رفت تو در داشت بسته میشد که من داد زدم گفتم صبر کنین من باهاش خداحافظی نکردم که در رو باز کردن من هم رفتم تو ولی تا پشت خط قرمز رسول رو بغل کردم دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه بوسش کردم و خداحافظی کردم و اومدم بیرون انگار داشتم برای آخرین بار میدیدمش خیلی لحظه ی سختی بود ..ساعت 4.30 شده بود من همون جا پشت در نشستم رو زمین حالم خیلی بد شده بود تو این چند روز اصلا نتوسته بودم به فرزندم رسیدگی کنم ..مشغول دعا خوندن شده بودم ساعت همین طور میگذشت وگریهای من هم بند نمیومد دیگه واقعا کمر درد گرفته بودم دلم برای دختر قشنگم میسوخت من تو وضعیت بدی قرار گرفته بودم نه میتونستم گریه نکنم و نبایدم گریه میکردم

ساعت 6.30 عمل تموم شد و رسول رو به ریکاوری بردن و من پشت در راه میرفتم وانتظار میکشیدم ساعت 8 شب دیدم صدای چرخ میاد پرستارهای بخش بودن گفتن اومدیم رسول رو ببریم در اطاق باز شد من هم سریع رفتم تو ولی پرده کشیدن که من اون صحنه که میخوان رسول رو بذارن رو تخت نبینم یه لحظه صدای رسول رو شنیدن که ناله میکرد و میگفت یا ابلفضل آی آی من چرا اینطوریم نمیتونم نفس بکشم آی دستم ومن هم پشت پرده گریه میکردم میگفتم تورو خدا یواش بلندش کنین وقتی پرده رو زدن کنار و من رسول رو تو اون وضعیت بیهوشی دیدم خیلی ناراحت شدم و گریهام شدید تر شد وقتی داشتن با چرخ میبردنش مثل یه بچه ناله های ضعیفی میکرد و من میگفتم توروخدا آروم ببرینش درد داره هی صداش میکرم رسول رسول زیر لب میگفت جانم ...رفتیم بالا دوباره من و راه ندادن تو اطاقش وقتی گذاشتنش رو تخت من رفتم تو دست کشیدم به سرش بوسش کردم وقتی جای عملش  رو دیدم و اقعا دیدم که کیسه صفراش رو در اوردن انگار یه تکه از وجود من و کنده بودن قلبم شکست ... رسول ناله میکرد نشستم کنار تختش و صلوات فرستادم و ایت الکرسی میخوندم بابام زنگ زد گفت بیا پایین ما میخوایم ببینیمش رفتم پایین مامانم تا من و دید شروع کرد به گریه کردن من و بغل کرد و گفت قربونت برم خودتو داغون کردی که به فکر اون طفل معصوم هم باش آخه من هم های های جلوی چشم مردم زدم زیر گریه گفتم حالش خوب نیست من و نمیشناسه خلاصه اون شب با تمام سختی و خستگیاش گذشت ما به خونه اومدیم و این دومین شبی بود که رسول خونه نبود و من هم دوباره نخوابیدم و نه غذا خوردم 

خیلی بده مردت خونه نباشه اونم الان تو شرایطی که من دارم ماه اخر بارداری نیاز به حمایت همسرم دارم من تو این چند روز خودمو تک وتنها احساس کردم

چهار شنبه 10 آبان صبح رفتم بیمارستان حال رسول از شب قبل بهتر شده بود تا ساعت 5 پیشش بودم اومدم خونه دوباره واین هم سومین شب

تنها نگرانی من غذا خوردنشه امیدوارم حالش زودتر خوب بشه و بتونه مثل سابق غذاهای خوشمزه بخوره البته نه مثل سابق الان دیگه من خیلی باید مراعات کنم امیدوارم همه چی زود به روال عادی برگرده و جای عملش هم زود خوب بشه و از این دردا خلاص بشه........ آمین

خلاصه این سه شب با تمام سختیاش گذشت و امروز 5 شنبه 11 آبان ساعت 12 ظهر رسول مرخص شد الانم ساعت 10.26 دقیقه است که من دارم مینویسم ورسول عزیزم کنار من خوابیده ومن منتظرم ساعت 12 بشه و داروش رو بهش بدم

 

 

35هفته 2 روز

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

سانی مامی شادیسا
12 آبان 91 23:42
واییییییییی دوست عزیزم
الهی بمیرم برات چی کشیدی!!!
انشاله که همسر عزیزت بزودی سلامتی اش رو بدست میاره و هر سه در کنار هم شاهد روزهای شاد و زیبایی خواهید بود


خدا نکنه سانی جون
ولی واقعا داغون شدم (((