1 سال 7 ماهگی رسپینا وکوچولو
دختر شیرینم سلام
19 ماهگیت مبارک باشه شیرین عسل من
انقدر حرف دارم که نمیدونم از کجا شروع کنم .. تو این 1 ماه خیلی اتفاق رخ داده اتفاقهای خوب و بد .. تو پست قبلی گفته بودم که در حال اثاث کشی هستیم بلاخره بعد از 1 ماه تقریبا تو خونه ی جدیدمون جا افتادیم خونمون خیلی خوبه و بزرگ تره تو هم خیلی توش راحتی و حسابی توپ بازی میکنی روزهای اول که خونه بهم ریخته بود خیلی کلافه بودی همش میگفتی بریم بریم ... خیلی ناراحتت بودم چون اون چند روز خیلی بی اعصاب بودم از وضع خونه تو اون شلوغی تو هم به همه ی کارتونها سرک میکشیدی و یه چیزی بر میداشتی برا خودت و میرفتی جدا از این که من اثاث کشی رو دوست دارم صرفا جهت تنوع ولی حالم داشت از این همه کارتون و شلوغی بهم میخورد دیگه ولی زود جمع و جور شد خدارو شکر فقط یه سری خورده ریز بود که دیگه دلم میخواست بذارم رو سرم اونا رو از دست توووو
این ماهی که گذشت ماه خوبی نبود بعد از اثاث کشی تو مریض شدی و اونم بد جور یه شب دیدم خیلی داغ شدی از صبحش هم گلاب به روتون اسهال شدی 2 روز تمام اسهال داشتی اونم هر 1 ساعت خیلی اذیت شدی روز اخر اسهالت خونی شده بود خیلی زیاد که دکترت گفت اگه تبش قطع نشه باید بستری بشه خیلی برام سخت بود هر وقت که دل پیچه میگرفتی خیلیییییییی زیاد گریه میکردی و هی با گریه سوز ناک میگفتی ماماماما یعنی جیگرم اتیش میگرفت اون لحظه ها منم پا به پات گریه میکردم بعد از ظهر همون روزی که از دکتر اومدیم تبت قطع شد و دیگه خونی تو پوشکت نبود و ولی تو این 2 روز 1 کیلو وزن کم کردی خیلی هم ضعیف و لاغر و زرد شده بودی و غیر از اب هیچی نمیخوردی ... خدا رو شکر که خوب شدی و احتیاج به بستری شدن نداشتی
عزیز دلم هر ماه تو حرف زدن خیلی پیشرفت میکنی خیلی شیرین صحبت میکنی
بقیه در ادامه مطلب
یه روز خوب با دوستای خوب در سرزمین عجایب
رسپینا در حال ابتنی تو حیاط خونه ی مادر جون
در حال فضولی
اینجا هم یه رستوران بود که طبقه ی پایینش خانه بازی بود رسپینا عاشق استخر توپ و خونه کوچولوهاست که بره توش بشینه
دختر شیطونم عاشق اینه که لب پنجره باشه و بیرون رو تماشا کنه هم پیش من هم پیش باباش الانم رو دست باباش خوابش برده
اخرین جلسه کلاس مادر و کودک رسپینا اینم رها کوچولو دوست جونیه رسپینا
اینم حسنا دوست جونیه رسپینا که مامانش هم دوست جونیه منه
اینجا هم یه شبی بود که هر کاری میکردم نمیخواستی بخوابی تو تاریکی تو خونه راه میرفتی یه دفعه دیدم صدات دیگه نمیاد چراغ موبایلمو روشن کردم و دیدم خودتو انداختی رو بابایی و خوابت برده واقعا عاشق بابایی هستی
د رحال رفتن به خونه ی مادر جون
اینجا هم 7.30 صبحه که با بابایی داشتیم میرفتیم سر کار
دخترم پسر میشود ..... موهاتو کوتاه کردم مامان جون هوا خیلی گرم شده همیشه موهات میچسبید به سرت تو هم که گرمایی
عزیز دلم امید وارم مثل عکس اخریت همیشه شاد و سر زنده باشی
دختر شیرینم منو ببخش که این روزها انقدر بد شم من فقط یه کم خسته ام
دوست دارم شیرین زبونم دختر کوچولوی من
راستی این صدمین پستیه که تو وبلاگت گذاشتم
19 ماهگیت مبارک