1سال 10 ماهگی رسپینا کوچولو
22 ماهگیت مبارک مامانی
دختر قشنگم این روزها انقدر سرگرم تو هستم که اصلا وقت نمیکنم بیام و برات مطلب بنویسم برای همین خیلی از کارهای شیرینت رو از یاد میبرم
تو این ماه ما بلاخره موفق شدیم به باغ وحش بریم همراه با خاله کتی و عمو سعید
توحسابی از دیدن اون همه حیوان تعجب کرده بودی ولی خیلی دوست داشتی و همه چی رو با دقت نگاه میکردی فرداش هم وقتی و فیلم و عکسها رو بهت نشون دادم یادت بود هی میگفتی مامان اون شیره؟؟
اینجا داشتیم میرفتیم پارک که پسر همسایه رو دیدی در حال ارتباط برقرار کردنی
در حال ناز کردن
این عکست رو خیلی دوست دارم اون شب ما از خرید امده بودیم دست و من و بابا پر از کیسه بود و واقعا دیگه هیچی نمیتونستیم بگیریم دستمون و این 2 تا گالون هم مونمده بود زمین ا زاونجایی که تو هم خیلی دوست داری تو همه کارها به ما کمک کنی منم صدات کردم و گفتم رسپینا جونم بیا این 2 تا رو بگیر برا مامان بیار حسابی ذوق کرده بودی که داری به ما کمک میکنی عزیزم
دوستت دارم مامانی