بای بای می می :((
دختر عزیزم هیچ وقت فکر نمیکردم روزی بخوام یه مطلبی تو وبلاگت بذارم که ناراحتت کننده باشه ولی این بار واقعا واقعا با تمام وجودم با تمام دوست داشتنم و با تمام احساسی که نسبت بهت دارم اینا رو برات مینویسم که همیشه تو یاد خودت و خودم بمونه و به جرات میگم هیچ لذتی بالاتر از مادر شدن و عاشق شدن نیست و خدا رو ستایش میکنم بخاطر وجود تو دختر شیرینم واقعا دختر داشتن نعمت بزریگه چون خونمون دخترونه شده پر از عشق عاشقی شده
روزی که بدنیا اومدی و من در اغوشت گرفتم و برای اولین بار لذت مادر شدن رو با شیر دادن بهت تجربه کردم روز بزرگی بود برام و هیچ وقت فکر نمیکردم که این لذت روزی به پایان میرسه
بلاخره بعد از تقریبا 2 سال شیر دادن نوبت به این رسیده بود که تموم بشه این خوشی البته الان میگم خوشی ولی ماههای اخر چون خیلی وابستگیت زیاد شده بود از خوشیه زیاد کلافه شده بودم
دخترک شیرینم تقریبا نزدیک به 3 ماه بود که در تلاش بودم وابستگیت به شیر خوردن رو کم کنم حدودا از تیر ماه 93.... کم کردن شیر هم پروسه های خودش رو داشت چون که شما موقع خوابت فقط فقط با شیر خوردن میخوابیدی برای همین اولین پروسه این بود که روش خوابیدنت رو تغییر بدم برای همین خیلی تلاش کردم تا رو پا بخوابی شبها وبلاخره حدودا 2 ماه بعد هم موفق شدم به این نتیجه برسم و البته اینم بگم که قبلش شیر میخوردی و بعد میگفتی لالا کنیم که خودت میومدی رو پام میخوابیدی و نه البته همیشه بعضی وقتا هم فقط با شیر خورن میخوابیدی واینم بگم که از همون زمان دیگه جای شما رو هم جدا کردم وقتی میخوابیدی میبردمت میذاشتم تو جای خودت بخوابی...
بعد از این که رو پا خوابیدنت درست شد دیگه نوبت به کم کردن وعده های شیر رسید عزیز دلم خیلیها بهم پیشنهاد دادن که یه دفعه شیر رو بگیرم ازت و هم خودت و خودم راحت بشیم ولی من واقعا مخالف 100 درصد این قضیه بودم و اصلا دوست نداشتم این چیزی که تو انقدر بهش وابسته هستی و با هاش اروم میشی و به ارامش میرسی رو یه دفعه ازت بگیرم اصلا دلم نمیومد و توانش رو نداشتم چون هر وقت گریه میکردی فقط فقط با شیر خوردن ساکت میشدی این وسیله ارامش تو بود برای همین این سختی رو تحمل کردم تا خودت کم کم به این باور برسی که دیگه نباید بخوری خیلی برام سخت بود و هیچ وقت فکر نمیکردم روزی موفق بشم وسطاش نا امید میشدم ولی خودت خیلی بهم کمک کردی
کم کردن وعده ها از روزی 20 بار به روزی 4 بار رسید البته به صورت تدریجی هر 2 روز یه وعده رو کم میکردم و بجاش یه بازی جدید یا یه خوراکی جدید بهت میدادم تا این که به 4 بار رسید از این 4 بار فقط تونستم وعده بعد از ظهر و نصفه شب رو هم بگیرم ازت و بجاش بهت اب میدادم که خیلی مشتاقانه میخوردی تو عالم خواب و اصلا دوست نداشتی تو خواب شبت شیر بخوری و چون در طول روز خیلی خسته میشدی از بازی کردن و بیرون رفتن برای همین شبها بیشتر میخوابیدی و بهانه نمیگرفتی مرحله سخت شیر گرفتنم بر عکس همه صبح زود و قبل خواب ظهر بود که رضایت نمیدادی که اونم بلاخره با تلاش زیاد که هر وقت میومدی و درخواست میکردی من سرت رو گرم میکردم وتو هم یادت میرفت واقعا و بهانه نمیگرفتی انقدر خسته میشدی که دلت میخواست بخوابی و وقتی دیدم یه روز شیر میخوری یه روز نمیخوری و بعضی وقتا اصلا سراغی هم نمیگرفتی دیدیم که اماده شدی و برای همین یه روز به صورت امتحانی از ترفند چسب استفاده کردم وقتی که درخواست کردی و منم گفتم می می اوخ شده مامان درد داره فقط نگاه کردی و بوسم کردی و خیلی بی تفاوت از خیرش گذشتی و 4 روز اصلا سراغش رو نگرفتی یعنی از اول مهر تا چهارم مهر اصلا سراغی نگرفتی ولی بعد از چهار روز یه روز صبح زود به هوای می می خوردن بیدار شدی و شروع کردی گریه کردن و منم بهت اب دادم و تمام الانم هر وقت بیدار بشی بهت اب میدم ..
خیلی راحت شدی مامان جون باور کن این اخریا خیلی وابستگیت زیاد شده بود و انگار تو رودر بایسی شیر میخوردی به نظرم تکلیفت با خودت مشخص شد وتو این مدت از شیر گرفتن اصلا اذیت نشدی خیلی خوشحالم که تدریجی گرفتم ازت
تو این مدتی که بهت شیر ندادم بیشتر روزای اول همون 1 هفته من خودم کلی با ناراحتی میخوابیدم همش حس میکردم چیزی رو از دست دادم اصلا باور نمیکردم که دیگه نمیخوام بهت شیر بدم بعضی وقتا یادم میرفت و میخواستم اینکار رو تکرار کنم خیلی خیلی گریه میکردم خیلی دلم تنگ شده بود برات یاد قیافت که میوفتادم موقع شیر خوردن چجوری بهم نگاه میکردی بغضم میترکید تو خونه مثل دیونه گریه میکردم کسی حال من و نمیفهمید واقعا روزهای سختی بود برام با اینکه از طرف تو هیچ نارحتی ندیدم و این ارادم رو قوی تر میکرد خیلی دلم برای اون موقع که میگفتی مامان می می بخوریم تنگ شده بود همش میگفتم خدایا دخترم دیگه این کلمه رو به زبون نمیاره به قدری اون لحظه ها برام سخت گذشت که نمیتونم توصیفش کنم
فقط از خدای مهربون ممنونم که کمکم کرد تا این مرحله سخت رو پشت سر بذارم بدون این که به دخترم ضربه ای وارد بشه
دخترک شیرینم از روزی که وارد مرحله جدیدی از زندگیت شدی کلی تغییر کردی و من بیشتر بزرگ شدنت رو درونت میبینم که خیلی مستقل شدی و خیلی خوشحالم امید وارم همیشه تو زندیگت موفق باشی و مثل الان که خودت هم کمک کردی به این قضیه بتونی همیشه روی پای خودت و البته با کمک من و بابا جون به همه ی مشکلاتت غلبه کنی
و در پایان از همسر مهربونم تشکر میکنم که با ارامشش به من صبری داد تا بتونم این مرحله از زندگیه دخترمون رو بخوبی سپری کنم