رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

1 سال 4 ماهگی رسپینا کوچولو

1393/1/10 4:43
نویسنده : مریم
248 بازدید
اشتراک گذاری

کوچولوی شیرین زبونم 16 ماهگیت مبارک عزیزم دختر نازنینم از این که روز به روز داری بزرگتر میشی من خوشحال میشم هر ماه با ماه قبل فرقهای زیادی داره

عزیز دلم ماهی که گذشت تو خیلی خسته شده بودی و غرغر میکردی البته خستگیش بیشتر بخاطر خودت بود چون که دختر شیطون من عاشـــــــــــــــــــــــــق اینه که از پله بالا و پایین بره وقتی ما وارد فروشگاه وپاساژ ها میشدیم سریع میرفتی سمت پله ها ومیخواستی بری بالا و اصلا ابدا بیخیال نمشدی اگه این کار رو تا صبح ادامه میدادی باز میخواستی تکرار کنی وقتی من هم باهات مخالفت میکردم میزدی زیر گریه اونم از نوع جیغ برای همین نتوستیم همه ی خریدها رو تو یه روز انجام بردیم وتمام این برنامها با کارهای خونه قاطی شده بود وکلی خسته کننده بود خلاصه اسفند با تمام سختیهاش و خوشیهاش تموم شد

شیرین زبون من کلی حرف یاد گرفته

بابا اِضا... بابا رضا

ماشین

بَف...برف

کف

آب بازی ...ولی نمیدونم چرا اب برای خوردن میخوای میگی آ

آ علی ..یا علی

مَ مَ ....مریم

اُمی...امید

عمه

روم به دیوار جیش

میخا...میخوام

نیخا...نمیخوام

دا...دایی

آله...خاله

مینه.. ماهی که ربطی هم ندارهقلب

یه چیزی که من و خیلی خوشحال کرد اینه که وقتی داشتم به رسپینا اعداد رو یاد میدادم سریع یاد گرفت و مرتب میشمردتا ٦ رو بلده بشمره البته بدون گفتن یک و پنج...خیلی قشنگ با صدای ناز میگه ... دو ..سه ..چار...شی

تازگیها هم یاد گرفته هر کاری میکنه برای خودش دست میزنه تا من میگمافرین دخترم سریع دست میزنهماچ

 

یه چیزی رو هم تا یادم نرفته بگم که از خوردنیهای مورد علاقته

گوجه رو خیلی خیلی دوست داری 

خیار  رو هم دوست داری

موز

هویج

سیب

شیرکاکائو

شیرموز

چایییییییییییی

پسته و تخمه وبادوم وکشمش

نیمرو با گوجه یعنی عاشقشی .. پنیر با گوجه... یعنی هنوز لقمه قبلی رو نخوردی هی میگی میخا میخاقلبقلب

عزیز دلم دیروز تصمیم گرفتم که جدا بخوابونمت ولی نتوستم رو تختت بذارمت تشکت رو توی سالن انداختم و خودمم هم رو تخت خوابیدم البته تا صبح اصلا نتوستم بخوابم و همش نگران بودم ودلم هم برات تنگ شده بود دلم برای لحظهایی که سرت رو بجای بالش روی سینه من  میذاشتی و یا وقتی قل میخوردی خودت رو جا میکردی تو بغلم تنگ شده بود دلم میخواست بالشتم رو بر دارم بیام پیشت بخوابم ولی جلوی خودم رو گرفتم و گفتم باید عادت کنم امشب که جات رو انداختم بابایی گفت نکن اینکار رو بذار پیشت بخوابه هنوز براش زوده جدا بخوابه یعنی با این حرف دنیا رو بهم دادن با این که پیشنهادش از خودم بود ولی منتظر بودم یکی بهم بگه نکنم این کار رو

رسپینای عزیزم زندگی بدون تو برا ی من معنا نداره شاید این جمله رو که میخوام بگم بعضی از دوستان خندشون بگیره ولی من همیشه برای سلامتیه خودم و بابا یی دعا میکنم و از خدا میخوام که من و بابا رو برات نگه داره از اون روزی که اون دختر کوچولوی بیگناه مادرش رو از دست داد من حال روزم عوض شده برای همین همیشه از خدا میخوام که هیچ بچه ای بی پدرو مادر نشه

خیلی غمناک شد این متن اخر ببخشید 

عزیز مامان ١٦ ماهگیت مبارک یه دنیا بوسسسسسسس برا ی تو 

پسندها (1)

نظرات (3)

زهره (مامان آرتین)
17 فروردین 93 3:54
شانزده ماگیت مبارک دختر خانم ناززززززززززززز پس چرا عکس نزاشتی مامانه تنبل عکسی جدید نداشتیم
مامان ندا
24 فروردین 93 15:36
16 ماهگیت مبارک رسپینای عزیز افرین دختر باهوش که همه چی رو تکرار میکنی
سانی مامی شادیسا
26 فروردین 93 15:55
آفرین به رسپینای نازم که داره به حرف می افته این جدا خوابوندنشون هم یه پروسه ی بزرگه عسک چی شد پس؟؟