رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

1سال 3 ماهگی رسپینا کوچولو

1392/12/9 11:55
نویسنده : مریم
429 بازدید
اشتراک گذاری

معناي حقيقي واژه عشق...

براي کنا رهم گذاشتن واژها،

دست قلمم بيش از آنکه فکر کني خاليست،

و بيش از آنکه فکر کني احساس ميکنم به نوشتن مجبورم،

شايد اين هم خاصيت اين صفحه مجازي است،

ميان جاده عشق که مي آمدم سرم پر از فکربود،

فکرهايي از ان دست که به هر نيمه که مي رسيدم احساس ميکردم بيش از اين رخصت پيش رفتن را ندارم...

چيزهايي مثل:

آينده

رفتن

ماندن

حالا اما انديشه اي نيست براي به واژه آوردن...

شب را سپري ميکنم تا درگذر لحظه هايم نگاهم بر زيبايي نگاهت خيره گردد و من باشم و چشمان تو و اشتياق عشق

دخترکم

نازينم، بهترينم

عشقم، اميدم، جونم

با توام با تو دنياي من

ميخوام لحظه هام رو با تو بگذرونم تمام لحظه هايي که حالا دارم و نميدونم چند سال ،چند ماه، چند هفته ،چند روز و چند ساعت ديگه ميتونم فرصت باتو بودن رو داشته باشم يانه

ارزش اين لحظه ها رو با هيچ چيز ديگه نميتونم برابر بدونم.

ميخوام تو تمام لحظه هايي که ميتونم داشته باشم با تو در کنارت باشم ناز من نگين الماس انگشتر من.

کنارت

همراهت

هم قدمت

و هم نفس با نفس کشيدنت

ميخوام تا ميتونم به چشات نگاه کنم ضربان قلبت رو بشنوم و نفسهات و بشمارم وحفظ کنم .تا بتونم ثانيه هام رو با تو تنظيم کنم.

اي معناي حقيقي عشق و دوست داشتن بارها گفتم و بازم ميگم:

دوست دارم دوست دارم دوست دارم مهتابم ...تا هر زمان که زنده باشم


عزیز دلم ١٥ ماهگیت مبارک

نمیتونم بگم چقدر دوست دارم وقتی هم که میبینیم پدرت رو بقدری دوست داری که با رفتنش گریه میکنی دوست داشتنم بیشتر میشه هیچ وقت اون لحظه و اون صحنه رو از یاد نمیبرم که چقدر با التماس گریه میکردی و بابا رو میخواستی وقتی که میخواستیم بریم کلاس مثل همیشه ساعت 5 از در خونه اومدیم بیرون تا بریم اژآنس بگیریم و بریم که هم زمان بابا هم رسید خونه تا ماشین رو ببره تعمیر گاه با بابایی همراه شدیم به سمت اژآنس وقتی که بابا برامون ماشین گرفت من و تو سوار شدیم وبابا در روبست و باهات بای بای کرد تو هم زدی زیر گریه و  میخواستی از بغل من بری تو بغل بابا همین جوری گریه میکردی با صدای که من تا حالا نشنیده بودم انگار واقعا از ته دل گریه کردی وهمین طور داشتی بابا رو از شیشه عقب ماشین نگاه میکردی که داشت از ما دور میشد دیدین این صحنه برای من ناراحت کننده بود چند دقیقه بعد هم بابا زنگ زد تا ببینه اروم شدی یا نه منم بهش گفتم ارومه ولی نفسهای بلند میکشه بابای مهربونت هم گفت قلبم درد گرفت وقتی اینطوری گریه کرد ...خیلی خوشحالم که بابا رو خیلی خیلی دوست داری وقتی هم صدای کلید میاد میگم رسپینا بابا اومد تو هم بدوبدو میری پشت در ومنتظر که بابا در رو باز کنه بیاد تو یه عالمه بوست کنه ..این رو نوشتم برای این که هیچ وقت از یادم نره

دخترک شیطون بلای من این روزها خیلی خیلی شیطون تر شدی همش از مبل میری بالا میای پایین خوابت کم شده بیشتر در روز بیداری شاید فقط 1 بار بخوابی اگه خیلی دوستم داشته باشی 2 ساعتی میخوابی بعضی وقتا هم 3 یا 4 ساعت البته چند بار بیدار میشی تو این چند ساعت دفعات شیر خوردنت خیلی زیاد شده ومن دارم کم کم خسته میشم هم دلم میخواد از شیر بگیرمت هم دلم نمیاد

کارهای زیادی یاد گرفتی

وقتی سرفه میکنی دستت رو میگیری جلوی دهنت

وقتی چیزی دستت باشه من بگم بذار زمین بیا پیشم باارومی میذاری زمین 

وقتی من الکی گریه میکنم تو هم گریه میکنی و من و ناز میکنی 

وقتی من و محکم محکم بغل میکنی دیگه چیزی از خدا نمیخوام

وقتی میرم رو تخت میخوابم میای کنار سرم میشینی و دستت رو میندازی دور

گردنم ...عاشق این کاراتم .....

اعضای صورتت رو هم میشناسی دیگه چشم..بینی..گوش...دهان...مو

عطسه...عطسی

بیا .....بیا (البته این بیا یه قضیه داره  اونم اینه که یه اهنگ هست که میگه....... بیا با من تو بدتر شوووووو ........ رسپیناهم میگه... بیا با بَ بی)

عزیز دلم چند روزی تا پایان سال نمونده و منم سر گرم کارهای خونه و خرید هستم وشما هم برای من کم نمیذاری تواین روزها و حسابی تو کارها بهم کمک میکنی البته بر عکس کمک میکنی

اینجورییییییییییی

در حال صعود نردبان

موفق و خوشحال

در حال بستنی خوردن

اینجا هم یه روز خوب بود که ارتین و خاله زهره یه روز مهمونمون بودن بابا رسول اون شب خونه نبود ....البته اینجا صبح بود که رسپینا بیدار شد و ارتین رو هم بیدار کرد و با دیدن هم دیگه اینجوری شدن یهو


 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (5)

زهره (مامان آرتین)
17 اسفند 92 2:20
پانزده ماهگیت مبارک عزیزم متنت خیلی قشنگ بوددددددد رسپینای نازم رو ببوس مرسی عزیزم
سانی مامی شادیسا
18 اسفند 92 10:05
ای جانم عزیزممممممممممم. با خوندن اون قسمت که موقع جدا شدن از باباش گریه کرده اشک توی چشمام اومد.... ماشالله شیطون شده رسپینا جونم چه خوب از نردبون میره بالا اون عکسه آخری خیلییییییییییییییی باحاله. دیگه همدیگه رو میشناسن فسقلیها اره سانی جون خیلی باباشو دوست داره عاشق پله بالا رفتنم هست حسابی
مامان ندا
21 اسفند 92 22:17
عزیززززززززززززززم 15 ماهگیت مبارک چقدر شیطون و بلا شده رسپینا جون ماشالا چقدر هم خوب حرف میزنه دختر من خیلی دیر زبون باز کرد
جیران بخشنده
28 اسفند 92 9:46
15 ماهگیت مباااارک شیطون بلای نااااز
مامان فاطمه
3 خرداد 93 16:50
آخی چه بانمکه...خدا حفظش کنهمیشه به منم رمز بدی؟