رَسپینا ی عزیزمرَسپینا ی عزیزم، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 20 روز سن داره
رَسا ی عزیزمرَسا ی عزیزم، تا این لحظه: 8 سال و 1 ماه و 6 روز سن داره

حقیقتی شیرین

مادر که باشی ....

    مادر که باشی گاهی انقدر نخوابیدی که چشمانت هنگام شیر خوردن نوزادت روی  هم میرود و ناگاه چشم باز میکنی و میبینی فقط چند ثانیه ای گذشته و تو باز هم  از ترس خفه نشدن کودکت از خواب پریده ای... مادر که باشی گاهی آنقدر نرم میشوی که وقتی نیمه شب برای چندمین شب که  کودکت  از خواب برمیخیزد و با چشمان بسته و خواب آلوده گریه که نه جیغ و  ناله میزند.کمی صبر میکی اما به ناگاه می شکنی و میباری پا به پای کودکت... مادر که باشی گاهی پاهایت برایت حکم دست هایت را دارند وقتی کودک گریانت در آغوش توست و لحظه ی نمیتوانی از او دست بکشی و کاری انجام بدهی  ...
16 بهمن 1391

برای دخترم

            تو آمدی خدا خواست دخترم باشی   وبهترین غزل توی دفترم باشی   تو آمدی که بخندی خدا به من خندید و استخاره زدم گفت کوثرم باشی   خدا کند که ببینم عروس گلهایی خدا کند که تو صنوبرم باشی خدا کند که پر از عشق مادرت باشی خدا کند که پر از مهر پدرت باشی همیشه کاش که یک سمت پدرت باشد تو هم بخندی ودر سمت دیگرم باشی تو آمدی که اگر روزگارمان بد بود تو دست کوچک باران باورم باشی بیا...
16 آذر 1391

روزهای پایانی

امروز جمعه 26 آبان یادمه پارسال این موقعها بود که من برای داشتن یه فرشته کوچولو تلاش میکردم و عاجزانه از خدا میخواستم که خوشبختیه زندگیمون رو تکمیل کنه یادمه روز عاشورا ناخوداگاه گریم گرفت و زیر لب آرزوی داشتنت رو میکردم و خدا صدامو شنیدو تورو به ما داد و ازمون قول گرفت که تا اخر عمر ازت مراقبت کنبم  وحالا الان من دیگه دارم روزهای پایانی با تو بودن رو میگذرونم عزیزم یه حس عجیبی دارم که نمیتونم برات بنویسم ولی مطمئنم که همه ی مادرا تو این روزای آخر همین حس من و دارن دلم برات تنگ میشه با این که میخوام ببینمت ولی دلم برای این روزای که تو دلم هستی و تکون میخوری تنگ میشه وقتی که فهمیدم خدا تورو به دلم هدیه داده اصلا ...
30 آبان 1391

3 شب خیلی سخت

دختر قشنگم خیلی وقت بود که برات چیزی ننوشتم این روزها جز ناراحتی و دل شکستن روزهای خوشایندی نبود دل هممون به درد اومد  28 مهر ساعت 1.30 بامداد بود که رسول از درد معده از خواب بیدار شد و به خودش میپیچید با هم رفتیم دکتر دردش هر لحظه بیشتر و بیشتر میشد و از دست من هم هیچ کاری ساخته نبود دکتر بهش سرم زد ویک سری آمپول ولی همچنان درد داشت و با التماس به من نگاه میکرد و میگفت چرا خوب نمیشم نگاههای رسول درد من رو بیشتر میکرد من تنها اشک میریختم وزیر لب فقط صلوات میفرستادم ساعت نزدیک به 3 بود من رفتم پیش دکتر وگفتم آقای دکتر شوهرم خوب نشد دردشم بیشتر شده دکتر گفت از دست من دیگه کاری ساخته نیست باید برین بیمارستان دکتر گفت ال...
11 آبان 1391

جوجه کوچولوی من و بابا

جوجه کوچولوی من سلام امروز یکشنبه 16 مهر و تو 2 ماه دیگه بدنیا میایی و من از الان نگران اون روز هستم چون نمیدونم قراره چه اتفاقی بیفته ولی من هر روز لحظه به لحظه منتظر اومدنت هستم دختر گلم الان که دارم برات مینویسم شما داری سکسکه میکنی دختر نازم الهی قربونت برم اخه چرا هی سکسکه میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خوشگل من پنجشنبه من و بابا جونت رفتیم دکتر خیلی وقت بود که سونو نداده بودم خانم دکتر میخواست وضعیت شما رو چک کنه و ببینه قد و وزن شما الان چقدر شده وخوشبختانه گفت همه چی خیلی خوبه وزن  شما به 2 کیلو رسیده بود و قدت هم گفت خوبه خانم دکتر گفت نی نی شما قدش بلنده الهی من قربون تک تک اعضای بدنت بشم ....بعد از دکتر من و بابایی رفتیم...
16 مهر 1391

30 هفتگی

دختر گلم 30 هفتگیت مبارک کوچولوی من الان 30 هفته هست که تو مهمون دل من شدی خیلی زود گذشت فقط 10 هفته مونده تا وارد زندگیه من و بابایی بشی وای که من چقدر کار دارم امروز دومین روز از پاییز از دیروز تا حالا یه حسی دارم این هوا هوای با تو بودنه دختر نازم خیلییییییی خوشحالم که تو پاییز بدنیا میایی من عاشق پاییزم عاشق تو هستم باورم نمیشه که 7 ماه با تو بودم بدون هیچ مشکلی امیدوارم این 2 ماه هم به خوبی تموم بشه ولی هر وقت به روزی که تو میخوای بدنیا بیای فکر میکنم میبینم واقعا دلم برای اون موقعی که تو دلم هستی و بهم لگد میزنی تنگ میشه الان ماله منی فقط من حست میکنم هر جا هستیم با همیم وقتی من شبا به سختی میخوابم از لگدای که میزنی لبخن...
2 مهر 1391